آنها به چیزی ارضاکنندهتر نیاز دارند. آنها هرچه بیشتر زاغ سیاهِ یکدیگر را چوب میزنند و هرچه اطلاعاتِ بیشتری دربارهی یکدیگر بهدست میآورند، متوجه میشوند که موئثرترین روش برای صدمه زدن به دیگران، هدف گرفتنِ اعضای خانواده و عزیزانشان است. بنابراین در طولِ این سریال همیشه یکجور دلشورهی ناشی از اینکه نکند دَنی با قربانی کردنِ جونی و جُرج یا اِیمی با هدف قرار دادنِ پاول و والدینِ دَنی، بیگناهانی که هیچ نقشی در خصومتِ شخصیِ آنها ندارند، به یکدیگر ضربه بزنند، وجود دارد.
پس تعجبی ندارد که احساسِ پوچیشان کمی پس از دستیابی آنها به هدفِ خارجیشان (فروخته شدنِ موفقیتآمیزِ فروشگاهِ اِیمی و موفق شدن کسبوکار شخصیِ دَنی) مجددا ظهور میکند. زحمت و فداکاریِ بسیار بهعنوان معیارِ ارزیابی عشق در بینِ بسیاری از خانوادههای مهاجر رایج است. مهاجران برای شروع دوباره در یک کشور جدید بیوقفه و بهسختی کار کرده و وقتشان را صرفِ سفت کردنِ جای پایشان میکنند. از نگاهِ والدینِ اِیمی و دَنی هرچیزی غیر از این، مثل صحبت کردن دربارهی احساساتمان، وقت تلف کردن است. پس طبیعتا دَنی و اِیمی از کودکی کسانی بار آمدهاند که از نگاهشان تنها راهِ کسب عشق و احترام، کار کردن و ازخودگذشتگی بدونِ غُرزدن است.
اگر دعوای دَنی و اِیمی یک نقطهی مثبتِ ناخواسته داشته باشد، آن این است که حالا حداقل یک نفر در دنیا وجود دارد که چهرهی واقعی و سانسورنشدهی آنها را دیده است، حداقل آنها به اندازهی یک نفر هم که شده کمتر احساس تنهایی میکنند
نخستین عملکردِ کلاغها نقششان بهعنوانِ ابزارِ داستانی است: در آغاز اپیزودِ آخر کلاغها که داستانِ رفتار دَنی و اِیمی با همنوعانشان را شنیدهاند، درست در لحظهای که اِیمی تفنگاش را به سمتِ َدنی نشانه گرفته است، به او حملهور میشوند و موجباتِ فرار کردن دَنی و متوقف کردنِ اِیمی از انجام کاری جبرانناپذیر را فراهم میکنند. اما عملکردِ مهمتر کلاغها نقش تماتیکشان در داستان است. سریال تاکید میکند که کلاغها قدرت درک بالایی دارند، مهربانی و تهدید را به یک اندازه به یاد میسپارند و از شبکهی ارتباطاتِ پیچیدهای بهره میبَرند. به بیان دیگر، آنها بقا و رشدشان را مدیونِ فراخواندنِ بیدرنگِ همنوعانشان و به اشتراک گذاشتنِ احساساتشان با آنها هستند. پس تعجبی ندارد که چرا اپیزود فینال که «اشکالِ نورانی» نام دارد، با مکالمهی دو کلاغ آغاز میشود که به درستیِ مشکلِ دَنی و اِیمی را تشخیص میدهند: «زنه و مرده حالشون خوب نیست». اسم این اپیزود ارجاعی به آثار کارل یونگ، یکی از پدرانِ روانکاویِ مُدرن است و یکی از مشهورترین نظریههای یونگ مفهومِ «ناخودآگاهِ جمعی» است؛ ناخودآگاهِ جمعی میگوید: تجربهها و ادراکِ انسانها فارغ از اینکه درکجای جهان هستند و چقدر از لحاظ فرهنگی و تاریخی با یکدیگر تفاوت دارند، یکسان است (یکی از نمونههایش وجه اشتراکِ موتیفهای اساطیری در سراسر دنیا است).
پس آنها در نتیجهی امتناعشان از خودکاوی، در دنیای خارج بهدنبال مُقصری که بتوانند تمام مشکلاتشان را گردنِ او بیندازند میگردند. ازهمینرو، سریال مشاجرهی دنبالهدارِ اِیمی و دَنی را بهعنوان یکجور اعتیاد به تصویر میکشد؛ بهعنوانِ اعتیاد به پیدا کردنِ چیزی برای حواسپرتی. و درست مثل اعتیاد به موادمخدر، این وابستگی باعث تسکین و آرامش موقت و گاهی تحریک و نشاط گذرا برای فرد میشود و از طرف دیگر بعد از اتمام این اثرات سبب جستجوی فرد برای یافتن مجدد ماده و وابستگی مداوم به آن میشود و فرد مجبور است به تدریج مقدار مادهی مصرفی را افزایش دهد. گرچه اِیمی و دَنی درابتدا فقط به مقدار کمی نفرت یا انتقامجویی برای پرت کردنِ حواسِ خودشان از پریشانحالیشان نیاز دارند، اما آنها به تدریج احساس میکنند که برای تکرار آرامش و نشاطِ ناپایدارِ قبلی به مقدار بیشتری نفرت، به اقداماتِ بیپرواتری نیاز دارند. مثلا بااینکه دَنی دعوایش را با ادرار کردن روی کفِ دستشویی اِیمی آغاز میکند، اما کارش درنهایت به پاپوشسازی برای اِیمی و جلوه دادنِ او بهعنوانِ مُقصرِ آتشسوزیِ محل کارش کشیده میشود.
بنابراین، کلاغها باتوجهبه اسمِ این اپیزود به سمبلِ ایدهآلی برای مزیتهای ناخودآگاهِ جمعی انسانها بدل میشوند؛ مفهومی که انسانها را فارغ از اعتقادات شخصی و ظواهری که آنها را از یکدیگر متمایز جلوه میدهد، بهعنوان یک کُلِ واحد با خواستهها و ترسهای مشترک مُتصور میشود. بالاخره صحبت از سریالی است که درگیریِ پروتاگونیستهایش نه به علتِ تفاوتهایشان، بلکه به علتِ شدتِ تشابهاتشان رُخ میدهد. گرچه آنها به دو طبقهی اجتماعی کاملا متفاوت تعلق دارند، گرچه در ظاهر منبع اضطرابشان زمین تا آسمان با یکدیگر تفاوت دارد (یکی از بیکاری مینالد و دیگری با فروختن فروشگاهِ چندمیلیون دلاریاش دستبهگریبان است)، اما آنها در آنسوی ظاهر متفاوتشان، یک خواستهی دردمندانهی پنهانیِ مشترک دارند: هردو در قبال خانوادهشان احساس مسئولیت میکنند؛ انگیزهی دَنی این است که ازطریق دستیابی به ثباتِ شغلی شرایط بازنشسته کردنِ والدینش را فراهم کند و انگیزهی اِیمی هم ازطریق فروختن فروشگاهش این است که وقت بیشتری با دخترش بگذراند (چون اِیمی بهطور ناخودآگاهانه میترسد که نکند دخترش به سرنوشتِ خودش دچار شود: فداکاری و پُرکاریِ والدین اِیمی باعث شده بود که آنها به اندازهی کافی در زندگی احساسی فرزندشان حضور نداشته باشند). دیگر ویژگی مشترکِ اِیمی و دَنی این است که آنها به دردِ روانکاوی نمیخورند؛ یا بهتر است بگویم، آنها آنقدر از خودکاوی وحشتزده هستند که ار هر چیزی که ممکن است آنها را یادِ ضایعههای روانیشان بیندازد روی برمیگردانند.
چیزی که آنها در دیگری میبینند دقیقا همان چیزی است که خودشان برای خودشان میخواهند؛ اِیمی دوست دارد شلختگیِ ذهناش را فریاد بزند، اما یک مکانیزم دفاعی از کودکی در او نهادینه شده است و آن هم این است: اگر دیگران از رازهایش باخبر شوند، دیگر هیچکس دوستش نخواهد داشت. پس او همیشه سعی میکند تا ظاهر خوشحال و محکمِ دروغیناش را حفظ کند. پس از آنجایی آنها جراتِ بیانِ خواستهشان را ندارند، سرکوبش میکنند و درنتیجه، آن در قالبِ خشم بیرون میزند. حالا که نمیتوانند چیزی را که دیگری دارد داشته باشند، پس آن را بهعنوانِ چیزی منفی جلوه میدهند و از دیگری به خاطر داشتنِ آن دشمنسازی میکنند. اَلی یانگ در مصاحبههایش این سریال را بهعنوان یک «کمدی رُمانتیک» توصیف کرده است و راستش او چندان بیراه هم نمیگوید، اما با یک تفاوت؛ اگر کُمدی رمانتیکها دربارهی زوج عاشقی است که برای بهدست آوردنِ محبوبشان تلاش میکنند، «مشاجره» دربارهی زوج عاشقی است که برای نابود کردنِ محبوبشان اقدام میکنند.
اِیمی و دَنی تا وقتی که باعثِ سقوط ماشینهایشان به تهِ دره و گرفتار شدنشان در صحرایی دوراُفتاده نشدهاند، به مواجه شدن با تاریکیِ درونشان تن نمیدهند. در جایی از اپیزود آخر، اِیمی دنی را به زور تفنگ وادار میکند تا برای سیر کردن شکمشان دنبالِ میوههای وحشیِ صحرایی بگردد. اِیمی به زمین زیرِ یک تخته سنگ اشاره میکند و میگوید: «برو سمتِ سنگه. میوههای آبدار تو سایه رشد میکنن». البته که همینطور است. نسخهی کاملِ نقلقولِ معروف کارل یونگ که اسم اپیزود آخر به آن ارجاع میدهد این است: «انسان با تجسم اشکال نورانی، به نور دست نخواهد یافت، بلکه با آگاه شدن نسبت به تاریکی است که به روشنایی میرسد». یونگ در جایی دیگر میگوید: «انسانها هم مثل گیاهان رشد میکنند، برخی در روشنایی، برخی در سایه. انسانهای زیادی هستند که نه به روشنایی، که به سایه نیاز دارند». پس تعجبی ندارد که همان میوههای سمی که دَنی از سایهی تخته سنگ، از تاریکیِ تخته سنگ، پیدا میکند به کاتالیزور خودشناسیِ اِیمی و دَنی بدل میشوند. کاری که میوههای سمی انجام میدهند این است که تمام مکانیزمهای دفاعیِ اِیمی و دَنی را خنثی میکنند، باعث میشوند آنها تمام رودربایستیهایشان را کنار بگذارند. به عبارت دقیقتر، مسومیتِ آنها به فروپاشی پرسونای آنها منجر میشود؛ پرسونا در روانشناسیِ یونگی یک نقابِ استعارهای است که ما در دنیای اجتماعی بهصورت میزنیم؛ نقابی که برای تحتتاثیر قرار دادنِ دیگران، برای پنهان کردنِ طبیعتِ واقعی فرد طراحی شده است؛ نقابی تشکیل شده از مجموعه خصوصیاتی که دوست داریم دیگران باور کنند که آنها معرفِ شخصیتِ ما هستند. استفراغ کردنِ آنها در نتیجهی مسمومیتشان استعارهای از بالا آوردنِ تاریکیهای درونشان است.
هردوی والدینِ اِیمی و دَنی بهعنوان کسانی که به صحبت کردن دربارهی احساساتشان علاقهمند نیستند به تصویر کشیده میشود. درنتیجه، موانعِ فرهنگی یکی از چیزهایی است که جلوی اِیمی و دَنی را از درخواست کمک کردن میگیرند. درعوض آنها احساساتشان را فرو میخورند و غمشان را در سینه دفن میکنند. یک چیز درونِ هردوی اِیمی و دَنی نهادینه شده است: آنها تنها درصورتِ زحمت بسیار و فداکاریِ متداوم لایقِ عشق خواهند بود؛ بنابراین آنها بهجای اینکه به پوچی درونشان رسیدگی کنند، تمام انرژیشان را صرفِ موفق کردنِ کسبوکارشان میکنند. آنها اعتقاد دارند به محض اینکه به اندازهی کافی پول داشته باشند، آن وقت آن احساسِ پوچی که مثل خوره به جانشان اُفتاده نیز بهطور اتوماتیک رفع خواهد شد.
در نگاهِ نخست به نظر میرسد «مشاجره» چیزی بیش از داستانِ انتقامجویانهی تیرهوتاریک اما مُفرحی دربارهی کینهی شتریِ دو نفر که به شکلهای بدجنسانه اما بامزهای ابراز میشود نیست (نزدیکترین چیزی که برای توصیفِ لحن سریال به ذهنم میرسد فیلم اپیزودیک «قصههای وحشی»، نمایندهی آرژانتین در اُسکار ۲۰۱۵ است). «مشاجره» اما در آنسوی ظاهر کُمیکاش، نشان میدهد که از لحاظ تماتیک خیلی عمیقتر و جاهطلبتر از یک داستانِ انتقاممحورِ تیپیکال است. درعوض سریال دربارهی پرداختن به این موضوع است که چگونه تکتکمان در چارچوبِ جهانبینیِ شخصیمان محبوس هستیم، دربارهی پروسهی ترک کردنِ عادتمان به دیدنِ دنیا از چنین زاویهی محدودکنندهای است و مهمتر از همه، دربارهی این است که چگونه طرز فکرمان دربارهی دیگران، همان چیزهایی که ما را دربارهی دیگران اذیت میکنند، درحقیقت آشکارکنندهی کمبودها و خصوصیاتِ شخصیتی منفیِ خودمان که دوست نداریم به آنها اقرار کنیم و سرکوبشان میکنیم است. خصوصا این آخری: دَنی و اِیمی آینهی منعکسکنندهی سایهی یکدیگر، تمام ترسها، بیزاریها و عواطفی که میخواهند از چشمِ دنیا پنهان نگه دارند، هستند. اِیمی در قالبِ دَنی فردی عصبانی و بیپروا را میبیند و دَنی هم در قالبِ اِیمی فردی را میبیند که برای خانوادهاش یک زندگی مستقل درست کرده و به ثبات و امنیتِ مالی رسیده است.
در مقایسه، دَنی نهتنها به کمک گرفتن از روانکاو فکر نمیکند، بلکه اصلا وقت و پولش را ندارد. درواقع، او و برادرش بهشکلی دربارهی روانکاوی صحبت میکنند که مشخص است ایدهی کمک گرفتن از ابتدا در خانوادهشان مورد تمسخر قرار گرفته است. مثلا وقتی پاول به دَنی میگوید که او به روانکاوی نیاز دارد، او این حرف را نه بهعنوانِ یک پیشنهاد دوستانه، بلکه بهعنوان یک توهین بیان میکند. همچنین، در اپیزود آخر درحالی که دَنی و اِیمی در صحرا سرگردان شدهاند، دَنی با این جمله از اِیمی انتقاد میکند: «تو ثابت کردی که چرا رواندرمانیِ غربی روی شرقیها جواب نمیده».
بدترین گناهی که «مشاجره» بهعنوانِ سریالی دربارهی اهمیتِ به رسمیت شناختنِ پیچیدگیِ دیگران میتواند مُرتکب شود این است که شخصیتهایش به دام کلیشههای قابلپیشبینیِ رایج بیفتند. واضح است که این مشکل دربارهی «مشاجره» صادق نیست. کاراکترهای «مشاجره» که از جنبههای متناقضی تشکیل شدهاند همواره برداشتِ نخست مخاطب دربارهی خودشان را به چالش میکشند، جلوی تقلیل پیدا کردنِ هویتشان به یک صفت را میگیرند و قضاوت شدنشان را سخت میکنند. برای مثال گرچه دَنی در ظاهر آدم حقبهجانب و افتضاحی به نظر میرسد (و راستش همینطور هم است)، اما همین آدم وقتی به کلیسای یکی از آشنایانش میرود و به موسیقیِ زندهی مذهبیشان گوش میدهد، ناگهان او وارد یکجور خلسه میشود و به چنان شکلِ کنترلناپذیری هقهق میکند و اشک میریزد، بهشکلی از بودن در این جمع احساس تعلق داشتن و سبکی میکند، احساسِ عشق و پذیرشِ الهی میکند که یکی از تکاندهندهترین لحظاتِ سریال رقم میخورد: موقتا دیوارهایی که دَنی به دور خودش کشیده کنار میروند و چیزی که در هستهی مرکزی او کشف میکنیم، یک مردِ عمیقا دلتنگ و سردرگم است.
دیگر ویژگی مشترکِ اِیمی و دَنی این است که اطرافیانشان از درک کردنِ افسردگیشان عاجز هستند. برای مثال پاول سعی میکند از برادرِ بزرگترش دوری کند، چون او نمیتواند انرژی غمگین و بدبینانهای را که او از خود ساطع میکند، تحمل کند. یا مثلا اِیمی و جُرج، شوهرش، تصمیم میگیرند تا برای اینکه بیشتر با یکدیگر صادق و صمیمی شوند، یک سری تمرینات را انجام بدهند. بنابراین برای لحظاتِ کوتاهی به نظر میرسد که اِیمی میتواند احساساتش را با یک نفر به اشتراک بگذارد. اما به محض اینکه او روحش را برای جُرج برهنه میکند و دربارهی احساس خفگیِ همیشگیاش، دربارهی احساسی که مثل یک بلوکِ سیمانی روی سینهاش سنگینی میکند صحبت میکند، جُرج بدترین واکنش ممکن را نشان میدهد: او نهتنها میگوید که افراد زیادی را میشناسد که با افسردگی مبارزه کردهاند و پیروز شدهاند، بلکه دربارهی این صحبت میکند که خودش هم گرفتارِ افسردگی میشود و موضوع بحث را به درگیریهای ذهنی خودش تغییر میدهد. گرچه جُرج قصدِ بدی ندارد، اما تنزلِ دادن افسردگی یک نفر به مشکلِ رایجی که بالاخره بر آن غلبه خواهد کرد و شنیدنِ درگیریهای یک نفر و بدل کردنِ آن به موضوعی دربارهِ درگیریهای خودمان متداولترین واکنشهای اشتباهی است که میتوان به ابرازِ احساسات یک فرد مبتلا به افسردگی نشان داد.
در نگاه نخست به نظر میرسد که او خیلی خودآگاه است. اما لبخندِ بزرگ مصنوعیاش و شکلِ تدوینِ این سکانس حقیقت را لو میدهند: صحبتهای اِیمی دربارهی راههای مدیریتِ استرسش ازطریقِ تمرکز کردن روی نفس کشیدنش بهطور موازی با عصبانیتِ دَنی از کاری که اِیمی با ماشیناش کرده است تدوین شده است. در اپیزود هفتم، وقتی اِیمی بهتنهایی با دکتر روانکاوش دیدار میکند، از ابرازِ مشکلاتی که با آنها دستوپنجه نرم میکند ناتوان است. اِیمی پس از تاکید روی عشق زیادی که برای شوهرش دارد، بزرگترین ترساش را در قالبِ یک سؤال بیان میکند: «بهنظرتون ممکنه که آدم بتونه یکی رو بیقیدوشرط دوست داشته باشد؟ قاعدتا گاهی اوقات است که ما از آستانهی دوست داشته شدن بیرون میفتیم، میدونید؟ یعنی اون اشتباه اونقدر بزرگه که باید عشقمون به طرف رو فراموش کنیم».
سریال مشاجرهی دنبالهدارِ اِیمی و دَنی را بهعنوان یکجور اعتیاد به تصویر میکشد؛ اعتیاد به پیدا کردنِ چیزی برای حواسپرتی
دَنی و اِیمی بهجای اینکه این اتفاق را پشت سر بگذارند، شماره پلاکِ یکدیگر را حفظ میکنند و به این ترتیب جنگِ آنها برای انتقامجویی از دیگری که بهطرز فزایندهای خطرناکتر میشود، آغاز میشود. دَنی بهعنوان یک لولهکشِ نیکوکار به خانهی اِیمی سر میزند و روی کفِ دستشوییاش ادرار میکند و اِیمی هم بهوسیلهی رنگ کردنِ وانتِ قراضهی دَنی با جملاتِ توهینآمیزی مثل «من بدبختم» تلافی میکند. دَنی تا یک قدمیِ سوزاندنِ ماشین اِیمی درحالی که دخترِ کوچکاش در آن حضور دارد پیش میرود. این درحالی است که در نقطه تازه در اپیزود سوم هستیم و هنوز هفت اپیزود دیگر برای اینکه کار به جاهای باریکتری کشیده شود، وقت وجود دارد. هردوی دَنی و اِیمی در این نقطه از زندگیشان بهدلیل عدم کنترلشان روی آیندهشان احساسِ درماندگی، عجز و اسارت میکنند و درنتیجه نبردشان با یکدیگر روش ناسالم و ناپایداری برای بازیافتنِ کمی قدرت و کنترل است. اسم اپیزود اول سریال («پرندهها آواز نمیخوانند، بلکه از درد جیغ میکشند») ارجاعی به مستند «بار رویاها» است و توسط ورنر هرتزوگ بیان میشود. هرتزوگ در جایی از این مستند میگوید: «درختها در بدبختی هستن و پرندهها هم در بدبختی هستن. به نظرم اونا آواز نمیخونن. اونا فقط دارن از درد جیغ میکشن. با نگاهی دقیق به آنچه در اطرافِ ماست، مشخصه که یکجور هارمونی وجود داره؛ هارمونیِ قتلعامی عظیم و دستهجمعی».
فروخته شدنِ فروشگاه اِیمی نهتنها بهمعنی کسب میلیونها دلار برای خودش و خانوادهاش خواهد بود، بلکه او بالاخره فرصتِ کافی برای تحقق زندگیِ رویاییاش را بهدست خواهد آورد: آزاد شدن از مشغلههای شغلی و وقت گذراندن با خانوادهاش. جُرج، شوهرِ ژاپنیاش و جونی، دخترشان، همین الانش هم بهلطفِ جاهطلبی و فداکاریِ اِیمی زندگی خیلی راحتی دارند. اما خودِ اِیمی آنقدر درگیر ساختن یک زندگی عالی برای خانوادهاش بوده که هرگز فضای کافی برای لذت بُردن از دسترنجِ خودش را نداشته است. حالا جوردن دارد اِیمی را سر میگرداند و از نیاز اِیمی به جوش خوردنِ این معامله بهعنوان اهرم فشاری برای وادار کردن او به انجام هر کاری که دوست دارد سوءاستفاده میکند. دَنی و اِیمی در این نقطهی پُراسترش از زندگیشان سر راهِ یکدیگر قرار میگیرند: دَنی دارد با وانتاش دنده عقب میگیرد؛ اِیمی دارد با شاسیِبلندِ سفیدش با عجله به خانه بازمیگردد. آنها مماس با یکدیگر ترمز میگیرند. اِیمی با عصبانیت دستش را روی بوق میگذارد. دنی پاسخش را میدهد. دَنی که خونش به جوش آمده، شاسیبلندِ سفید را تعقیب میکند و به این ترتیب یک خشونتِ جادهای در خیابانهای شهر آغاز میشود؛ چراغهای قرمز نادیده گرفته میشوند؛ آتوآشغال از شیشهی ماشین بیرون پرتاب میشود؛ رانندگی به پیادهروها کشیده میشود؛ باغچههای مردم زیر گرفته میشود؛ فحشهای آبنکشیده به زبان آورده میشوند. هیچکدامشان نمیتوانند از خشمشان دست بردارند.
یکی از موتیفهای تکرارشوندهی «مشاجره» که جلوهای سورئال به سریال میبخشد، حضور پُررنگِ کلاغها است. در اپیزود اول وقتی دَنی برای هَرس کردن یک درخت از آن بالا میرود، در واکنش به صدای قارقار کردنِ کلاغها در لابهلای شاخهها میگوید: «میشنوی؟ کلاغها دوستم دارن». در اپیزود دوم هم اِیمی تفنگش را به سمتِ کلاغها نشانه میگیرد و آنها را به مرگ تهدید میکند. در اپیزود پنجم بابی و مایکل، نوچههای آیزاک، دربارهی کلاغها صحبت میکنند. مایکل میپُرسد: «قضیهی مطالعهی دانشگاه هاوارد دربارهی کلاغها رو شنیدی؟ یک یارویی رو شبیه به دیک چِینی کردن و اونم میرفت و سربهسرِ کلاغها میگذاشت، بعد کلاغها میرفتن قضیه رو به همدیگه میگفتن. از اون به بعد چِینی هرجای کشور که میرفت، کلاغها دهنش رو سرویس میکردن». نکته این است: کلاغها چهرهها را خوب به خاطر میسپارند (این مطالعه درواقع توسط دانشگاه واشنگتن انجام شده بود). همچنین در اپیزود ششم هم آیزاک تعریف میکند که یکبار دَنی در کودکی یک کلاغ زخمی پیدا کرد، ازش پرستاری کرد و از جیرجیرکهای مُرده برای غذا دادن به پرنده استفاده کرد تا خوب شود.
یک سری بیحرمتیهای روزمره وجود دارند که نمیتوان دربارهشان به جایی شکایت بُرد، نمیتوان عدالت را در قبالشان اجرا کرد: توهین و متلک شنیدن از غریبهها، تبعیضِ نژادی یا جنسیتیِ کژوال، بیاعتنایی به وقتِ مشتری که در اتاق انتظار تلف میشود، سفارش غذایی که خیلی دیر تحویل داده میشود، رانندهی حقبهجانبی که در ترافیک جلویمان میپیچد یا همسایهی بیملاحظهای که تا دیروقت بساط معاشرتِ پُرسروصدایشان به پا است (این یکی مشکل جدیِ فعلیِ نگارنده است). اکثر اوقات در واکنش به آنها به غُرزدن بسنده میکنیم و درحین خیالپردازی دربارهی تمام اقداماتِ تلافیجویانهمان، بالاخره به یک نتیجهی یکسان میرسیم: «بیخیال. ارزشش رو نداره».
اما این قبیل موقعیتها برای کسی که زندگیاش مدتها است در یک سراشیبیِ تُند قرار گرفته است، برای کسی که احساس میکند با باختها و سرخوردگیهای بیانتهایش تعریف میشود، میتواند به تن دادن به میلِ مقاومتناپذیرش برای تلافیجویی، برای تخلیه کردنِ خشم و کلافگیِ سرکوبشدهاش منجر شود؛ او احساس میکند نباید بهراحتی از کنار این یکی بگذرد، بلکه باید برای یکبار هم که شده چیزی را که طلبکار است به زور بهدست بیاورد؛ باید دوباره مزهی شیرین اما فراموششدهی پیروزی را به خودش یادآوری کند؛ باید دست از تظاهر به اینکه همهچیز عالی است بردارد و کنترلش را دستِ غریزهی رهاییبخشِ خودویرانگریاش بدهد. حالا چه میشود اگر خودِ کسی که به این شخص بهانه داده است نیز اهلِ کوتاه آمدن نباشد؟ چه میشود اگر او هم درست در همین حین دنبالِ بهانهای برای تسکین دادنِ فشار زندگیاش ازطریق کمی آشوبطلبی باشد؟ در این شرایط، بوقِ مُمتدی که به نشانهی اعتراض به صدا درمیآید و انگشت میانی که در پاسخ به آن از شیشهی ماشین خارج میشود میتواند بهعنوانِ یک اعلانِ جنگ جدی تا سر حدِ مرگ برداشت شود.
او از اینکه نتوانسته دَنی را بهعنوان همتای خودش بشناسد و درعوض با کسی که میتوانست صمیمیترین دوستش باشد، همچون دشمن رفتار کرده است تاسف میخورد. پس اِیمی خودش را روی تختِ دَنی کنار بدنِ بیهوشش جا میدهد و او را در آغوش میکشد؛ بهطوری که بدنِ مجزا اما درهمآمیختهی آنها به یک کلِ بهمپیوستهی واحد تبدیل میشود. درحالی که دَنی دستش را به آرامی برای بغل کردنِ اِیمی بلند میکند، نورهای رنگارنگِ پالایشکنندهای که از پنجره به روی آنها میتابد، عملکردی همچون یکجور غسل تعمید دارد: آنها که زمانی دشمن بودند با نورهایی که سمبلِ درک متقابل هستند، شستشو داده میشوند. گرچه رواندرمانی قطعا ابزارِ مُفیدی در مسیرِ دستیابی به التیامِ روانی است، اما «مشاجره» یادآور میشود تا وقتی که فردِ از انکار و فرار از مسئولیتپذیری دست برنداشته باشد، تا وقتی که به روبهرو شدن با تناقضاتِ شخصیاش و بزرگترین ترسها و شرمهایش تن ندهد، تا وقتی که به برقراری رابطهی عمیق و معنادار با دیگران تمایل نداشته باشد، پروسهی التیام نمیتواند آغاز شد و حتی مراجعه به رواندرمان هم نتیجهبخش نخواهد بود.
مهارتِ «مشاجره» این است که نشان میدهد چرا این دو حتی وقتی که اقداماتِ انتقامجویانهشان در زندگی شخصی و شغلیشان مشکل ایجاد میکند، باز نمیتوانند از حمله کردن به یکدیگر دست بکشند: چون این کار فارغ از پیامدهای منفیاش، موقتا احساس خوبی دارد. پیامدهای منفی کارهایشان به اشتباهاتِ بیشتر، نیاز بیشترشان برای حواسپرتی از آنها و درنتیجه انجامِ کارهای دیوانهوارتری برای تسکین استرس ناشی از آنها منجر میشود. فورانِ هیجانزدگی اِیمی و دَنی در پایانِ اپیزود اول نشان میدهد که آنها بالاخره از اینکه چیزی را برای تسکین دادن استرس و افسردگیشان پیدا کردهاند، در پوستِ خودشان نمیگنجند. گرچه این مادهی مخدر ناپایدار است، اما هیچکدامشان نمیتوانند به آن اعتراف کنند. پس آنها با وجودِ ویرانی و دردی که از خودشان به جا میگذارند، به تزریق کردنِ خشم در رگهایشان ادامه میدهند. اینکه هردوی اِیمی و دَنی پس از اقدامات انتقامجویانهشان، مشغولِ بلعیدنِ مقدار زیادی فستفود به تصویر کشیده میشوند بیدلیل نیست: اعتیاد آنها گرچه مثل فستفود در لحظه بهطرز وسوسهکنندهای خوشمزه است، اما در طولانیمدت عامل بیماری است. همانطور که گفتم، بخشِ کنایهآمیزِ ماجرا این است که دعوای دَنی و اِیمی راهی برای خوددرمانیِ یک سری مشکلاتِ یکسان است.
تازه، نتفلیکس با قتلعامِ سریالهای آیندهداری که برای جذبِ مخاطب به فرصت نیاز دارند، اعتمادِ بینندگانش را هم از دست داده است. بنابراین موفقیتِ «مشاجره» در پیوستن به جمعِ مدعیانِ بهترین سریالهای ۲۰۲۳ همچون یک اتفاق نامتعارف احساس میشود؛ «مشاجره» اولینباری است که پس از مدتها سریالی از نتفلیکس توجهمان را نه فقط از لحاظ آمار بینندگانش، بلکه از لحاظ کیفی هم جلب میکند (البته این حقیقت که این سریال محصول مشترکِ نتفلیکس و استودیوی معظمِ A24 است هم بیتاثیر نیست).