از آنجایی که شیو در ابتدا تجربه یا مسئولیتی در شرکت ندارد، از تام به عنوان عنصری نفوذی بهره میبرد. این مسئله، به زوجِ قدرتطلب تام و شیو، هویتی مشابه مکبثها میبخشد. بسته به نزدیکی هر کدامشان به تاج پادشاهی، جای مکبث و لیدی مکبث عوض میشود! پس وقتی در پایان و مطابق الگوی داستانگویی سریال، به وضعیت ابتدایی برمیگردیم و دوباره تام به قدرت نزدیکتر است، باید هم شیو نقش نهاییاش به عنوان لیدی مکبث را بپذیرد و با ترتیب دادن «کشتن» کندال، تاج پادشاهی را به شوهرش برساند.
آیا بنا است قدرتطلبی کندال در فصل اول به نابودی میراث خانوادگی در قالب واگذاری مالکیت شرکت به دشمن اصلیِ خانواده برسد؟ جواب منفی است؛ چون حادثهی تراژیک انتهای فصل، نقشهی پسر جاهطلب را به شکل دردناکی به باد میدهد. آیا گفتوگوی تعیینکنندهی پدر و پسر در انتهای فصل دوم قرار است درس بزرگ لوگان به کندال دربارهی «قاتل بودن» را به جوهرهی تماتیک سریال تبدیل کند و قیام پسر علیه پدر، به عنوان نتیجهی مستقیم آموزههای دیکتاتور بزرگ، مطابق چیزی که خود کندال ادعا میکند، «پایان فرمانروایی» لوگان را رقم بزند؟ نه؛ این کندال است که مثل یک بازندهی واقعی، موقعیت برترش را در طول فصل سوم از دست میدهد و روی یک شناورِ بادی، به همراه جاهطلبیهایش، فرو میرود.
«چه زشت است زیبا، چه زیبا است زشتی.» – تراژدی مکبث، پردهی نخست، صحنهی نخست، ترجمهی داریوش آشوری
فردای این شبنشینی قاعدتا نباید چیزی جز سرمای قدرتطلبی حرفهای شخصیتها را دربرداشتهباشد؛ اما «با چشمانی باز» به شکلی غافلگیرکننده، پیش از جلسهی هیئت مدیره، صحنهی عاطفی سومی تحویل تماشاگر میدهد که در تمام طول سریال نظیر ندارد. در بخش نهم مقاله، دربارهی «شام مجازی با پدر» و معنای طعنهآمیزش در نسبت با مایههای تماتیک سریال صحبت کردم. اما به شکلی واضح، سویهی احساسبرانگیز این صحنه، از جنبهی فکریاش پررنگتر است. این وزن احساسی، هم به سوژهی ویدئو بازمیگردد، هم به تماشاگراناش و هم به ماهیت موقعیت.
اما قسمت بعدی فصل پایانی سریال یعنی اپیزود «ایالات ماه عسل» هم درخشان است. اگرچه اینجا از واقعهای به عظمت مرگ لوگان خبری نیست و در مجموع با متن و اجرای عادیتری طرف هستیم، در خوانشی که از کلیت سریال داریم، باید مدام به این قسمت و نقش آن به عنوان هدایتکنندهی مسیر روایت تا پایان، برگردیم. در واقع اگر «ایالات ماه عسل» اپیزود متفاوتی بود، با سریال متفاوتی هم طرف بودیم.
پس آیا بنا است ببینیم که در غیاب پادشاه، چطور شاهزادگان برای تصاحب قدرت به جان هم میافتند؟ نه؛ چون فرمانروای قادر تا بیش از سه چهارم زمان سریال با اقتدار منصب خود را حفظ میکند و هیچگاه هم با پیامد مستقیم اعمالاش مواجه نمیشود! تا فصل آخر، «غیاب»ای هم در کار نیست و در حضور لوگان (برایان کاکس)، رقابت فرزندان برای اثبات خودشان به پدر و بازی خوردن مداومشان از او را شاهد هستیم!
نتیجه، گفتوگوهایی است که اگرچه بعضا بسیار هوشمندانهاند، طرفینشان در اصل «چرند» هم زیاد میگویند! لحظاتی از تعامل میان شخصیتها که عموما بسیار شلوغ و پر سر و صدا هستند؛ ولی بعضا آنقدر غیرمستقیم و مبهماند که خارج از زمینهی معنایی صحنه نمیشود فهمیدشان! فقدان شفافیت در گفتوگوهای مهم و سرنوشتساز آدمهای این جهان و «نارسایی ارتباطی» حاصل از آن، مستقیما به تم «عدم قطعیت» گره میخورد.
دوربین وراثت مانند پاپاراتزیای که به شکل غیررسمی اجازهی ورود به ملاقاتهای مهم آدمهای مهمتری را پیدا کرده است، به هر نقطهای که دلاش بخواهد سرک میکشد. برای پیدا کردن مهمترین سوژه در هر لحظه، در فضا جستوجو میکند و گاها وقتی لنزش را به سمت سوژه میگیرد، او را خارج از تمرکز و تار مییابد! سرعت «تغییرات» در هر جلسه و رویداد به قدری بالا است که دوربین به سختی موفق به ثبت تمامیت واقعهی در جریان میشود.

اما اگر این بخش از شعر را در نسبت با پایانبندی کل سریال بخوانیم، در آن خیرگی «چشمان باز» کندال در قسمت آخر، حدی از استیصال، و تسلیم را هم میتوانیم ببینیم. چرا که: «تمام ناقوسها میگویند: دیر است. وقت اشک ریختن نیست.» کندال به دور از دست و پا زدن تمام عمرش، بهتزده و مات -بی آن که اشکی بریزد- بالاخره «میبیند» که نمیتواند لوگان باشد؛ اما دیگر دیر است. خیلی دیر.
وراثت را بیش از هرچیز به دیالوگهایش میشناسند؛ به کیفیت پیچیده و چندلحنی جدال کلامی شخصیتهایش. اگرچه متن سریال در یک نگاه کلنگرانه، تراژدی بسیار تلخی است، جسی آرمسترانگ و تیم نویسندگاناش شوخینویسان درجهیکی هستند و وراثت چندبرابر بسیاری از سیتکامهای مشهور، جکهای درخشان دارد. اصلا بد نیست یک قدم عقبتر بروم و این را یادآوری کنم که وراثت سریالی است متشکل از صحنههای بیشمار گفتوگو. آدم ممکن است فراموش کند که دامنهی «اعمال» و «اکت»های کاراکترها در مخلوق جسی آرمسترانگ چقدر محدود است و این که سریال با اتکا به «کلمات» و «جملات» اینقدر «تنش» و «درام» ایجاد میکند، چقدر شگفتانگیز.

اگر با سریال معمولیای مواجه بودیم، قیام کندال علیه لوگان تبدیل میشد به آن واقعهی کلیدیای که کل قصه را در نسبت با آن تعریف کنیم. میشد که این لحظهی بهخصوص، واقعهی معرف هویت کندال باشد. جایی که شخصیت تصمیم میگیرد تمام تعلقات احساسی و خانوادگیاش را، تمام «ضعف»هایش را، کنار بگذارد و تبدیل به هیولای بیرحمی شود که موفقیت در این جهان میطلبد (نام مبهم اپیزود دهم فصل دوم را از منظری و در تناسب با همین برداشت، میتوان خواند: «وقت اشک ریختن نیست»). کندال پس از این واقعه، باید هم آدم دیگری باشد و تبعات تصمیماش هم آنقدر اساسیاند که بازگشت ازشان ممکن به نظر نرسد.
شعر بریمن، با توصیف سنگینیِ تحملناپذیرِ آوارشده روی سینهی هنری آغاز میشود. ظاهرا او حتی اگر قرنی را بِگِرید، این اندوه سبک نمیشود. غم هنری، مدام مانند صدایی مزاحم بازمیگردد. مثل «سرفهای ناگهانی» و به تیزی آوای «ناقوس». و در کنار اینها، «چیز دیگری» هم ذهن هنری را به خود مشغول کرده است. تصویر چهرهای سرد و خوفناک؛ که نگاهاش هیچگاه او را رها نمیکند و هرچه هنری برای فهمیدن معنای آن میکوشد، چیزی دستگیرش نمیشود. صدای ناقوسها به او میفهمانند که «دیگر دیر شده است»؛ چون «وقت اشک ریختن نیست.»

وراثت نخستین سریال تاریخ نیست که حول مجموعهای از شخصیتهای قدرتمند فاسد شکل میگیرد. سایهی سوپرانوها (The Sopranos)، برکینگ بد و ضدقهرمانان بزرگ عصر طلایی تلویزیون، به شکل واضحی روی سر مخلوق خودآگاه جسی آرمسترانگ سنگینی میکند. البته، وراثت از منظر اخلاقی بیش از آثار دیوید چیس و وینس گیلیگان، مد من (Mad Men) را به یاد میآورد؛ چرا که زمین بازی در اینجا، نه جهان تاریک مافیا و تبهکاران سنتی، که دفاتر شیشهای مدیران یک شرکت رسانهای است. خرابکاریها جایی دور از محل حضور تصمیمگیرندگانشان رخ میدهد و کثیفی اعمال شخصیتها، کت و شلوار مرتب و کفشهای براقشان را لکهدار نمیکند! در جهان وراثت، از قتل، آدمربایی یا تجارت مواد مخدر خبری نیست و حباب شیشهای محافظ مرتبهی اجتماعی کاراکترها، مواجههی آنها با اثرات ویرانگر اعمالشان را به تاخیر میاندازد.
کندال تمام عمرش را به تلاش برای راضی کردن لوگان و شبیه شدن به او میگذراند؛ اما نه در زمان حیات پدر موفق به جلب رضایت او میشود و نه پس از مرگاش، به رغم رد کردن تمام مرزهای اخلاقی و انسانی شخصیاش، میتواند پا جای پای او بگذارد. هر چه برای فهمیدن نگاه او میکوشد، هرچه «با چشمانی باز» به او خیره میشود، گویی به حقیقت وجود پدرش «نابینا» است. اگر انتهای بند دوم شعر را در نسبت با پایانبندی فصل دوم بخوانیم، میتوانیم عبارت «وقت اشک ریختن نیست» را همان تلاش کندال برای اجرای یک نمایش بیاحساس، جهت اثبات خودش به پدر درنظربگیریم. او سوگواری شخصیاش در تمام طول فصل دوم را کنار گذاشته است و با عملی شایستهی یک «قاتل»، قصد سرنگونی پدرش را دارد.


جان بریمن
اما از سویی، اشارههای گاها کنایهآمیز و بعضا جدی خودِ شیو به تبعیت از «سنت خانوادگی» در تربیت فرزند را داریم. از سوی دیگر، هم تردید تام به ادامهی رابطهاش با شیو و هم آن شکل کنایهآمیز تماس دستهای زن و شوهر در پایان، نشان هرچه باشند، نمایندهی آیندهی درخشان یک رابطهی عاشقانه نیستند! در واقع، تصویر پایانی دو شخصیت، یک دورِ کاملِ دیگر را هم در وراثت ایجاد میکند… تام به مقام مدیرعاملی «ویاستار» رسیده است و این، او را در معنای حرفهای، به لوگانِ جدید تبدیل میکند. شیو هم آمادگیاش برای فدا کردن فرزندش در راه کسب اهدافاش، عملا به کرولاین تازه تبدیل میشود! در نتیجه، نمای پایانی، در امتداد خصلت پژواکگونهی وقایع در وراثت، تصویری از لوگان و کرولاین جوان هم است! فرزندِ در راه هم، به شکلی تکاندهنده، خودِ شیو را نمایندگی میکند!
یکی از سادهانگارانهترین برخوردهایی که میشود با سریال وراثت داشت، ادعای رسیدن به تعریفی جامع و کامل از آن است! وراثت به شکل مصرانهای، از جا افتادن در خوانشی واحد سر باز میزند. به عنوان متنی ماهیتا پست مدرن، تصور «تسلط» مطلق روی مولفههای جهاناش را به سخره میگیرد و با تمام ابزارهای در اختیارش به جنگ «شفافیت» و «قطعیت» میرود.
«هیچکس هیچگاه غایب نیست»؛ چون فرد غایب، در وجود پروتاگونیست تهنشین شده است. پس، عذابِ نبودن او همیشه با شخصیت اصلی میماند و او هیچگاه حقیقتا غیب نمیشود. در اینجا آنچه اهمیت دارد، نه «واقعیت»، که «حقیقت» حاصل از ادراک فرد از واقعیت است. نکتهی تکاندهنده دربارهی زندگی هنری همین است. چه اهمیتی دارد که او واقعا کسی را کشته است یا نه؛ وقتی مانند یک «قاتل» پریشانحال زندگی میکند؟ وقتی مجبور است هر صبح با ترس از قتل کسی از خواب بلند شود و سراسیمه در اطرافیاناش به دنبال شخص غایب بگردد؟ با نگاهی دیگر، کسی غایب نیست؛ چون مقتول اصلی، به شکل طعنهآمیزی خود هنری است که در چرخهای تکراری، ذرهذره از بین میرود.
عدم قطعیت را در تعلیق و آشوب سبک بصری سریال هم شاهد هستیم. وراثت از منظر تصویر، منطق یک «ماکیومنتری» به سبک آفیس (Office) را داشت. همان شکل از مستندنمایی کمیک و پرهیز نسبی از زیباییشناسی نمایشگرانه. اما سریال هرچه جلوتر آمد، از منظر بصری غنیتر و منعطفتر شد. برای مثال میشود کارگردانی ساده و بیروح مارک مایلاد (به عنوان مهمترین مهرهی اجرایی سریال) در قسمت دوم فصل اول را با پویایی و انرژی کار درخشان او در فصل پایانی قیاس کرد (مایلاد در کار با فضای فیزیکی و نحوهی طراحی جایگاه و دامنهی حرکتی شخصیتها در صحنههای گفتوگو هم ماهرانه عمل میکند).

کلاف درهمپیچیدهای که وجود چندوجهی وراثت باشد، فقط از تاریکی اعمال شخصیتها، یا دیدگاه بالغ سیاسی خالق شکل نمیگیرد. از ابتدای سریال که جلو بیاییم، با هر بار تلاش برای تشخیص جهتگیری دراماتیک روایت، غافلگیر میشویم. قسمت نخست وراثت، نسخهی قرن بیستویکمی «شاه لیر» را وعده میدهد. در عصر «روایتها»، جای مراکز سنتی و ملی قدرت را «امپراتوریهای رسانهای» گرفتهاند که در قالب قراردادهای ادغام و تملیک، به کشورگشایی میپردازند! درست مانند پیشینیانشان، انتقال قدرت در امپراتوریهای قرن بیستویکمی هم موروثی و «خانوادگی» است. قرار است افول و زوال فرامانروایی قادر، بزنگاه مهم زندگیاش برای تعیین جانشین و تقسیم قدرت و مواجههی او با پیامدهای سالها خودکامگی بیپروایش را به نظاره بنشینیم.
در نتیجه، آیا حق با لوگان بود و کندال هیچگاه بیرحمی لازم برای موفقیت در این جهان را نداشته است؟ اینطور نیست؛ چون شخصیت در پایان، تکتک ملاحظات عاطفی و اخلاقیاش را برای رسیدن به قدرت دورمیاندازد (انکار حادثهی مرگ پسر خدمتکار، که مواجهه با عذاب آن، مدتها روان شخصیت را برآشفته بود، میخ آخر به تابوت انسانیت کندال است). آیا این کندال را به لوگان جدید تبدیل میکند؟ نمیشود اینطور گفت؛ چون شیو در واکنش به دروغ آخر کندال، کمترین تردیدش برای رای دادن علیه او را از دست میدهد و برادرش را در رسیدن به خواستهی تمام عمرش ناکام میگذارد.
جسی آرمسترانگ به شکل نبوغآمیزی، «قاتل بودن» حرفهای و شخصی را در جهان وراثت متناظر میکند. به ماهیت خودِ صحنهی مرگ پسر خدمتکار در انتهای فصل اول دقت کنید. اگرچه کندال پس از مصرف مواد، تصمیم به رانندگی میگیرد و از این بابت حتما تقصیرکار است، لحظهی تصادف با یک بدبیاری و سپس فاعلیت پسر خدمتکار است که شکل میگیرد. نهتنها عمدی در مرگ پسر نیست، که از میان تمام عناصر دخیل در آن لحظه، کندال کمترین تقصیر را دارد! با این حال بدون حضور او، پسر سوار ماشین نمیشد و به آن جاده نمیرفت و در آن نقطه جان نمیداد.
به شکلی مشابه، چه اهمیتی دارد که کندال واقعا آن پسر را کشته است یا نه؛ وقتی باید عمری را در عذاب و گناهآلودگی بگذراند؟ مگر جزئیات آن حادثه، در ماهیت برآشوبندهاش برای او تفاوتی ایجاد میکنند؟ چه اهمیتی دارد که او «قاتل» است یا نه؛ وقتی احساسی مانند یک قاتل دارد؟ در پایان چه فرقی میکند که کندال حقیقتا مانند لوگان است یا نه؛ وقتی عذاب «به اندازهی پدر خوب نبودن» را در تمام عمر با خودش حمل کرده است؟ وقتی بهای تبدیل شدن به لوگان را ذرهذره پرداخته و همهچیزش را در این مسیر باخته است؟
نیکلاس بریتل
نمیتوانیم مطمئن باشیم که در هر صحنه، تمام آنچه رخ داده است را دریافت کردهایم؛ چون «قطعیت» مفهومی نیست که بتوانیم جهان وراثت را با آن توصیف کنیم! در این سرگیجهی آشوبناک سیاسی-تجاری، هیچ چیزی معنای معمولاش را ندارد و اگر هم معنایی داشتهباشد، تضمینی وجود ندارد که این معنا چنددقیقه بعد هم یکسان بماند! این کیفیت سریال، به طور مستقیم با موضوعیت آن، و جهان معلقِ «سرمایه» و «رسانه» در ارتباط است. دنیایی که به گفتهی لوگان، در آن: «هیچ مرزی وجود نداره. همهچیز همیشه در همهجا در حال حرکته.»
به ایدهی «قفس» برگردیم. در اپیزود درخشان «پراگ» در فصل اول، وسط یک میهمانی اگزوتیک و عجیب، داستانی از کودکی وحشتناک بچهها، مانند شبحی آزارگر، مدام بازمیگردد. در قالب تکههای پراکندهای از اطلاعات، تصویر خاطرهای از کودکی رومن در ذهنمان شکل میگیرد که ایدهی ترسناکی دارد. ابتدا خود رومن به «بازی» عجیبی در چهار سالگیاش اشاره میکند که طی آن، او را داخل یک قفس بزرگ مخصوص سگها میانداختهاند و او باید برای بیرون آمدن از قفس به تنهایی تقلا میکرده است. تا غذای سگ را به شکل کامل نمیخورده، کندال به او اجازهی خروج از قفس را نمیداده است.
این موقعیت اگرچه شاید به عنوان جلوهای از سودجویی جاری در اعمال تکتک شخصیتهای سریال قابل درک باشد (لوگان به عنوان یک تاجر موفق میداند که باید مراقب باشد تا سرش کلاه نرود) و به همین دلیل خیلی توجهمان را جلب نکند، در اصل ظرفیت فلسفی خیلی جالبی دارد. گویی فشردهی تمام موقعیتهای حرفهای و شخصی دیگری است که در مراحل دیگر روایت شاهد هستیم.


فصل پایانی وراثت را بهدرستی با اپیزود تاریخی «عروسی کانر» و دستاورد داستانگویی اصیل جسی آرمسترانگ و تیماش بهیادخواهیم آورد. این که چطور میشود یکی از قابلپیشبینیترین وقایع داستانی سریالی را برداشت و تبدیلاش کرد به غافلگیری تکاندهندهای که گویی باور کردن آن غیرممکن است. این که چگونه میتوان فراز مهم داستانی یک درام تلویزیونی آمریکایی را با پرداخت رادیکالی اجرا کرد که از شاهکارهای سینمای هنری اروپا انتظار داریم. این که چطور ممکن است مواجه ساختن تماشاگر با مهابت «واقعیت» مرگ یک انسان، در عین ماهیت «ابسورد»اش، در نظام درونی متن جا بگیرد و «بیمعنا» جلوه نکند.
چپ: «هرکاری که توی زندگیام کردم، برای بچههام کردم.»/ راست: «به سوفی بگو دوستاش دارم و هر کاری میکنم واسه همینه.»

سبک دیالوگنویسی جسی آرمسترانگ را میتوان با الگوی آرون سورکین مقایسه کرد. درست مثل آثار فیلمنامهنویس برجستهی آمریکایی، در وراثت هم با دیالوگهای پینگپنگی و بهشدت چیدهشدهای طرف هستیم که به شکل محسوسی با نحوهی صحبت انسانهای عادی تفاوت دارند! آدمهای جهان وراثت منظور اصلیشان را در چندین لایه از نیش و کنایه و متلک و ناسزا و ارجاعات سیاسی و اجتماعی و فرهنگی و اصطلاحات عامیانه و ادبیات تخصصی و حتی کلمات ساختگی میپیچانند! بابت همین، هم خودشان در نسخههایی جعلی از ارتباط انسانی ایزوله میشوند و هم ذهن ما را به اولویت دادن به «انگیزه»ها، جای تلاش برای فهمیدن تکتک کلمات، عادت میدهند!
سریالی که از تماشاگرش باهوشتر است و بارها مجبورمان کرده است بابت نگاه خاممان از خودمان خجالت بکشیم! هر آنچه داخل دوازده بخش این مقاله میخوانید، قرار نیست تکلیف این سریال، یا حتی جنبهی مشخصی از آن را برای همیشه روشن کند! هدف این نوشته، درک بهتر وجود چندوجهی و پیچیدهی وراثت است؛ بی آن که قصد دستیابی به «بهترین برداشت» را داشته باشیم. پس همراه من باشید، تا در انتهای این مسیر، وراثت را کمی بهتر بشناسیم.
مبتنی بر همین ایده، تمام وقایع وراثت، خصلتی «پژواک» گونه پیدا میکنند. گویی صدای تازهای در کار نیست و همهچیز را قبلا شنیدهایم. جملاتی عینا تکرار میشوند (جملهی مشهور لوگان دربارهی «جدی نبودن» فرزنداناش در قسمت دوم فصل چهارم را پیشتر و در قسمت دوم فصل اول، کندال به رومن گفته بود و سخت نیست حدس زدن این که پسر، قبلتر این جمله را از پدرش شنیده بوده است!) و موقعیتهای جدید، نسخهای تازه از وضعیتهای گذشته هستند. در پایان فصل سوم، رومن از برادر و خواهرش تضمین میگیرد که در صورت موافقت با شورش علیه لوگان، او را در ادامه به حاشیه نرانند و عین همین نگرانی را در قسمت چهارم فصل چهارم، از شیو میشنویم.
مسئلهی دیگر دربارهی زندگی شیو، جاهطلبی حرفهای او است. او در ابتدای سریال، خارج از «ویاستار» فعال است و هرگاه احتمال هدایت شرکت و نام او کنار هم میآیند، بقیهی شخصیتها این ایده را مورد تمسخر قرار میدهند. مدام تکرار میشود که او تجربهای در حوزهی کسبوکار «ویاستار» ندارد و خودش هم خیلی برای ورود به شرکت مصر به نظر نمیرسد. خارج از شرکت به مشاورهی سیاسی مشغول است و ظاهرا در جایگاه «دست راست مردان قدرتمند» احساس راحتی میکند.

در پایان فصل دوم، خیانت غیرمنتظرهی پسر به پدر، از آنچه در تمام مدتِ انزوا و گوشهگیری کندال در ذهناش میگذشته است، پرده برمیدارد. پیدا شدن برگهی کاغذ وصیت لوگان در قسمت چهارم فصل چهارم هم با آن ایدهی نبوغآمیز خط خوردن/مورد تاکید قرار گرفتن نام کندال (به عنوان نمایندهی واضحی برای وسواس ذهنی تمام عمر پسر غمگین)، فرمان روایت را به سوی پیگیری امیال فروخوردهی پروتاگونیست میچرخاند.
آيا این بازگشتهای دائمی و حل شدن وقایع پیشین در گرداب اتفاقات تازه، مشکلِ متن آرمسترانگ و همکاران نویسندهاش است؟ آیا وراثت از پذیرش عواقب تصمیمات شخصیتهایش سر باز میزند و به همین دلیل ارزش اعمال و گفتارشان را پایین میآورد؟ آیا نویسندگان در طراحی قوسهای شخصیتی معنادار برای کاراکترها عاجز ماندهاند؟ اصلا آیا وراثت قوس شخصیتی دارد؟ برای پاسخ دادن به این سوالها، بد نیست به مفهوم «داستانگویی مدور» بپردازیم.
بخش هفتم؛ داستانگویی مدور، سفر قهرمان و مسئلهی «تغییر»
خوانش ابتدایی و سادهای که میشود از نسبتِ این شعر با وراثت داشت، به شکل بدیهی به ارتباط هنری و کندال و احساس گناه مشترکشان بابت کشتن کسی برمیگردد. اصلا بند پایانی شعر را میتوان عینا بر تجربهی کندال از صبحِ فردای شب عروسی شیو منطبق کرد. آنجا هم کندال با وحشت از کشتن کسی بیدار میشد و در عین حال وقتی میان مهمانان مراسم و اطرافیاناش سرمیچرخاند، از کابوس دیشب اثری نمیدید. همه سر جایشان بودند و کسی «ناپدید نشده بود.» آن نگاه خیرهای که هنری را رها نمیکند هم، برای کندال میتواند یادآوریِ چهرهی پسر بیگناهی باشد که در مرگاش دخیل بوده است. اما پسر خدمتکار، تنها «روح» مزاحم زندگی کندال نیست…
اپیزود «با چشمانی باز»، ایدهی مرتبط دیگری هم دارد. صحنهی «شام مجازی با پدر.» تماشای آن ویدئوی احساسبرانگیز، البته برای شخصیتها معنا و اهمیتی شخصی پیدا میکند که در بخش یازدهم مقاله، به آن اشاره خواهم کرد. اما در انتهای آن ویدئو، کارل یک ترانهی فولک اسکاتلندی را میخواند که گویی چکیدهی تماتیک سریال است. شاعر و ترانهسرای برجستهی اسکاتلندی یعنی رابرت برنز، در این ترانهی صمیمی، لذت بردن از خوشیهای سادهی زندگی را مقابل تلاش دائمی برای کسب منفعت و در عین حال پوچی حاصل از آن میگذارد. این که ثروتمندان، عمری را در جستوجوی آنچه میخواهند میگذرانند؛ اما نمیتوانند از داشتههاشان لذت ببرند.

برای درک شکل بروز این نگاه آرمسترانگ در داستانگویی وراثت و نسبت آن با الگوی مدور، باید روی شخصیت کندال متمرکز شویم. اگرچه وراثت «قهرمان» در معنای کلاسیکاش ندارد، آرمسترانگ اطمینان حاصل میکند که نقش محوری کندال در روایت، به عنوان «پروتاگونیست»، مدام به مخاطب یادآوری شود. پس تقابل کندال و لوگان، به عنوان درگیری بلندمدت پروتاگونیست و آنتاگونیست قصه، در سراسر سریال حاضر میماند. حتی وقتی یک بار در طول فصل دوم و با به حاشیه راندهشدن کندال، و بار دیگر در قالب اتحاد بچهها در پایان فصل سوم، آرمسترانگ تمرکز را از روی پسر رنجدیده و بلندپروازیهای شخصیاش برمیدارد، در ادامه با یک غافلگیریِ بهموقع، به تماشاگر یادآوری میکند که دوگانهی کندال-لوگان نقطهی تمرکز اصلی این روایت است.
صحنهی آمادهسازی «غذای درخور یک پادشاه»، جمعبندی تمام صحنههای صمیمی سهنفرهی کندال، شیو و رومن است. سرخوشترین و مفصلترینشان هم. این صحنه گویی خصلتی خارج از سیر خطی زمان دارد! از سویی به سوار شدن به ماشین زمان و سفر به کودکی شخصیتها شبیه است. به شکل واضحی، آنها قبلا مشابه این معجون بدمزه را درست کرده بودهاند و سابقهی این کار قاعدتا به کودکیشان بازمیگردد. در طول سریال، هیچگاه هیچیک از فرزندان لوگان را اینقدر پرشور و رها و شاد ندیدهایم. در این صحنه، لبخندی روی چهرهی شیو مینشیند که پیش از این در دامنهی حالات چهرهی شخصیت، اساسا غایب بوده است! کندال با دور انداختن شمایل غمگیناش، مانند یک پسربچه شلوغکاری میکند و رومن به دور از فشار روانی روزهای اخیرش، دوباره همان کودکی میشود که همیشه دوست دارد باشد.
مثال دیگر، فرجام بیرحمانه و بهغایت ناامیدکنندهی پایبند ماندن رمانتیک کانر (الن راک) به سودای رئیس جمهور شدناش است؛ که در قسمت هفتم فصل چهارم، به شکل لذتبخشی، صلح پسر ارشد لوگان با اولویتهای زندگیاش را نمایندگی میکند (او به این که تنها، رضایت و اعتماد ویلا را کنار خودش داشتهباشد، راضی است)؛ اما درست در قسمت بعدی، این اصولگرایی شرافتمندانه، جای خودش را به عافیتطلبی حقیرانه و شهوت توجه میدهد و کانر با یک سخنرانی مضحک، به نفع منکن (جاستین کرک) کنار میکشد.

کندال اما اشاره میکند که رومن از این بازی «لذت میبرده است» و وقتی رومن دربارهی این خاطره از کانر میپرسد، پسر ارشد لوگان هم به این اشاره میکند که رومن از این بازی خوشش میآمده و خودش درخواست زندانی شدن در آن قفس را داشته و آنچه به عنوان غذای سگ به یاد میآورد، در اصل کیک شکلاتی بوده است! در گفتوگوی نهایی کندال و کانر هم، کندال حساسیت رومن روی این خاطره را «ترحمبرانگیز» توصیف میکند و آنچه در آن بازی میگذشته است را جز «سربهسر گذاشتن» نمیداند.

او هیچگاه حتی فرصت این را نیافته است که از خودش دربارهی اصالت تمایلاش به مدیرعاملی «ویاستار» بپرسد. این که آیا به شکل مستقل و به دور از توقعات و وعدههای لوگان، همین مسیر را برای زندگیاش انتخاب میکرد؟ کندال به شکل دردناکی خود را «چرخدندهای مناسب قرار گرفتن در فقط یک دستگاه» توصیف میکند و این از هر جنبهی دیگر زندگی شخصیت تکاندهندهتر است… «میراث» اصلی لوگان برای فرزنداناش، همین تصور تحمیلی دربارهی چیزی است که «باید باشند.»
مرگ لوگان، بیمقدمه و ناگهانی است و جمعبندی دراماتیکی ندارد. اما اگر یک قدم عقب بیاییم و تصویر بزرگتر را ببینیم، این درستترین مرگی است که شخصیتی چون او میتوانست تجربه کند. پدرسالارِ بزرگ را با ویژگیهای مختلفی میتوانیم توصیف کنیم. کاریزما، هوش، بیرحمی، سیاستمداری، خودشیفتگی، تمامیتخواهی، فریبندگی و… اما شاید ویژگی اصلی معرف او، قدرتطلبی و «امتناع از واگذاری» آن باشد. لوگان سریال را با برهمزدن توافق جانشینی کندال شروع میکند و در طول سه فصل بعد هم حتی قدمی از جایگاهاش به عنوان «گردانندهی اصلی امور» کوتاه نمیآید. برای چنین شخصیتی، چه پایانی درستتر از مرگ حین یک سفر «ناتمام» کاری؟ این که دور از خانواده و «معلق میان زمین و هوا» بمیرد و مرگاش، از طریق یک «تماس تلفنی» به فرزنداناش «مخابره» شود.
این ساختار چهاربخشی، با نظام آشنای یک سمفونی هم تناسب دارد و نیکلاس بریتل، موسیقی هر چهار فصل سریال را تا حد زیادی مبتنی بر همین نگاه خلق کرده است. سمفونیها به شکل معمول از چهار موومان تشکیل میشوند: بخش اول، آلگرو یا سونات؛ که تمپوی بالا و انرژی زیادی دارد (جاهطلبی و توطئههای کندال در فصل نخست). بخش دوم، آندانته؛ که آرام و کمتحرک است (سوگواری درونی و افسردگی کندال در فصل دوم). بخش سوم، شرزو؛ که مفرح و آشوبناک است (قیام پرشور کندال و برهمخوردن نظم سنتی با اتحاد پایانی فرزندان در فصل سوم). و نهایتا موومان چهارم، چه در قالب «بازگشت» به آلگرو و چه در فرم روندو، معمولا تحرک و شور بیشتری را بازمییابد (تلاش دوبارهی کندال برای بهقدرترسیدن در خط زمانی فشردهی پس از مرگ لوگان در فصل چهارم). این الگوی موسیقیایی، نهتنها با مراحل مختلف سفر پروتاگونیست تناسب کاملی دارد، که به شکلی رشکبرانگیز، فرم درونی مخلوق جسی آرمسترانگ را به نظم هستیشناسانهی بزرگتری متصل میکند.
زندان شیشهای
«ای بسا کارگزاران سیاهی با ما حقایق را در میان میگذارند تا ما را به تباهی کشانند» – تراژدی مکبث، پردهی نخست، صحنهی سوم، ترجمهی داریوش آشوری
در فصل چهارم، نیازی نیست برای رسیدن به صحنههای صمیمی مشترک شخصیتها، خیلی صبر کنیم. اتحاد فرزندان در ابتدای فصل به هم نزدیکترشان کرده است؛ اما واقعهی برآشوبندهای مثل مرگ لوگان، نیاز عاطفی شخصیتها به یکدیگر را حتی پررنگتر میکند. پس از تکرار آغوش سهنفرهی فرزندان در پایان قسمت سوم (که بر خلاف نمونهی فصل اولاش، بداهه و البته بسیار پراحساس است)، «بغل کردن» تبدیل به یک موتیف در سریال میشود و شخصیتها به شکل جداگانه یا جمعی میل به تکرارش دارند. در همان قسمت سوم و همچنین اپیزود ششم فصل، تام آغوشاش را به روی شیو میگشاید و در قسمتهای ششم و هشتم هم این رومن و کندال هستند که از خواهرشان طلب در آغوش گرفتهشدن دارند.
یکی از معجزات وراثت، همدلیبرانگیز کردن شخصیتهایی است که قاعدتا باید دافعهبرانگیزترین موجودات عالم باشند! بچهپولدارهای عیاش و بیاستعدادی که از بدو تولد همهچیز داشتهاند و در هر مرحله از زندگی، هر کاری دلشان خواسته کردهاند و در ازای هیچیک از خرابکاریهاشان، هیچگاه پیامدی واقعی انتظارشان را نکشیده است. آرمسترانگ اما این برخورداران ظاهرا بینیاز را برمیدارد و تبدیلشان میکند به تعدادی از چندلایهترین و درست پرداختشدهترین شخصیتهای تاریخ تلویزیون. او برای این کار -به جز نقشآفرینی تحسینبرانگیز تیم درجه یک بازیگریاش- به همان جادویی متوسل میشود که درامپردازان بزرگ مدام به آن برمیگردند: تمرکز روی ضعفها، محرومیتها و کمبودها.
در «ایالات ماه عسل»، نهتنها آتش درونی کندال با دیدن نام خودش به عنوان جانشین مورد نظر لوگان از نو گُر میگیرد، که او مسیرش برای تبدیل شدن به نسخهی جوانتری از لوگان را رسما آغاز میکند. کسی که ادعا میکرد بر خلاف پدرش شرور نیست و کارهایی که لوگان انجام میداد، از او برنمیآید، در پایان اپیزود برای راه انداختن یک کمپین رسانهای جهت لکهدار کردن نام لوگان، عینا توجیه «این کاری است که پدر انجام میداد» را به کار میبرد!
در وراثت، معنای حرفهای پیروزی و شکست ثابت هم نیست. آنچه امروز در خودِ جهانِ اثر پیروزی به نظر میرسد، فردا شکست از آب درمیآید و برعکس! برای مثال میشود به وضعیت شیو در میانهی فصل چهارم نگاه کرد. او اگرچه در پایان قسمت چهارم به دست برادراناش به حاشیه رانده میشود و اسما در تصمیمگیریهای کلان نقشی ندارد (و بابت همین بهوضوح عصبانی است)، در قسمت بعدی، به شکلی ضمنی، بیشترین تاثیر را روی سرنوشت معاملهی فروش شرکت میگذارد. این نکته، زمانی جالبتر میشود که توالی زمانی اپیزودهای فصل پایانی را هم در نظر بگیریم. تمام وقایع فصل چهارم وراثت، در طول ده روز پیاپی رخ میدهند و هر اپیزود، یک روز را نمایندگی میکند. در نتیجهی این تصمیم معنادارِ آرمسترانگ و تیم نویسندگاناش، تعبیر «شکست دیروز و پیروزی امروز»، جای این که بیانی استعاری باشد، به بازگویی عینی وقایع سریال تبدیل میشود! شیو دقیقا فردای روزی که در قعر منحنی قدرت سریال است، به اوج آن میرسد!


قضیه تازه از اینجا جالبتر میشود! اگر تعریف پیشین از داستانگویی مدور را درنظربگیریم، روایت وراثت در اصل مدور هم نیست! چرا که در آن الگو، قهرمان، هم دستاوردی بیرونی دارد و هم ارزش حقیقی سفرش در تاثیر پذیرفتن او از تجربهی سپری شده، و «تغییر» کردناش خلاصه میشود. اما در نگاه جسی آرمسترانگ، «انسانها در حقیقت تغییر نمیکنند!» آرمسترانگ طی مصاحبهای دربارهی ایستادن رومن مقابل لوگان در پایان فصل سوم میگوید: «آدمها قطعا رفتارشان را تغییر میدهند؛ اما در نگاه من خودِ بنیادین افراد تغییر نمیکند. به نحوی، این چیزی است که درام و انتخابها را جالب میکند. در نتیجه، در نگاه من، این شرایط هستند که تغییر کردهاند.»
از بالا و چپ: شیو حقیقت رنج تام را میبیند، به او محبت میکند و همین دو شخصیت را دوباره در نمای دونفره قرار میدهد
حالا اگر این وضعیت را، این گناهکاری در عین بیگناهی را، این تلاش کردن در عین نرسیدن را، کنار زندگی حرفهای کندال بگذاریم، با نتیجهای شبیه به این مواجه میشویم: کندال هم قاتل است (پسر را به کشتن داده است) و هم قاتل نیست (قصد کشتن پسر را نداشته و برای نجات او تلاش ناکامی کرده است). کندال «سودای قاتل بودن» است (برای شبیه لوگان شدن، به او خیانت میکند، رومن را مورد آزار فیزیکی قرار میدهد و فرزنداناش را کنار میگذارد) و «تمنای بیگناهی» (سیاهی اعمال لوگان را میشناسد و نگران است که تاثیر مسموم او، زندگی فرزندان خودش را به تباهی بکشاند). او، همانطور که در «کیانتیشایر» به پدرش میگوید، نمیخواهد به لوگان تبدیل شود؛ اما بودن در جایگاه لوگان، بزرگترین نیاز تمام عمرش است! این، ما را میرساند به نبوغآمیزترین ارتباط بینِ متنی وراثت و شعر جان بریمن.
اگرچه «ترانهی رویایی ۲۹» با افشای قاتل نبودن هنری به پایان میرسد، غمی که روی سینهی او سنگینی میکند، در ابتدای شعر مورد اشاره قرار میگیرد. غمی که حتی «صد سال» گریستن هم برای پاک کردناش از وجود هنری کافی نیست. در میانهی شعر هم میفهمیم، چهرهی سرد رازآمیزی که به هنری خیره است، حتی با گذشت «هزار سال» هم او را رها نخواهد کرد. در پایان که متوجه میشویم هنری واقعا جان کسی را نگرفته است، آن اندوه تسلیناپذیر و آن وحشت کهن، بیمعنا جلوه میکنند. در احساس گناه دائمی هنری، حدی از پوچی نهفته است. تا حدی که عبارت پایانی شعر، با نگاهی متفاوت، بیان عاجزانهای دارد: «هیچکس هیچگاه غایب نیست.» گویی شخصیت در حال گلایه است! انگار ترجیح میداد کسی واقعا غایب باشد و برای یکبار هم که شده، با کشف ریشهی اندوه عمیق و وحشت سرشارش، از عذاب تمام عمرش خلاصی بیابد!

«وجدان کلمهای است که آدمهای جبان از آن استفاده میکنند و بیش از همه برای آن ساخته شده که اقویا را در وحشت نگه دارد.» – ریچارد سوم، پردهی پنجم، صحنهی سوم، ترجمهی رضا براهنی
نزول تدریجی شیو در معادلات قدرت از طریق نماهای دونفرهی داخل ماشین او با مردان زندگیاش نشانهگذاری میشود

این که آرمسترانگ تصمیم به پایان دادن به وراثت در تنها «چهار فصل» گرفت، از وجوه مختلفی درست و از منظر بهخصوصی نبوغآمیز است. درست بودن تصمیم او را در نحوهی جمعبندی تکتک خطوط داستانی و سفرهای شخصی هریک از کاراکترها، میتوان به شکل بارزی دید. در ادامه دربارهی این دسته از جزئیات داستانگویی سریال صحبت میکنم؛ اما پیش از آن بد نیست توجه شما را به این مسئله جلب کنم که «چهار» در جهان وراثت، عدد معناداری است. از سویی به شکل بدیهی، معرف تعداد فرزندان لوگان است. نخستین نمای تیتراژ تکتک اپیزودهای سریال از فصل دوم به بعد، تصویری است از همین چهار فرزند که برای گرفتن عکسی کنار یکدیگر ایستادهاند.
«وجدان من، هزار زبان جداگانه دارد و هر زبان داستانی جداگانه و هر داستان مرا به نام انسانی شریر متهم میکند.» – ریچارد سوم، پردهی پنجم، صحنهی سوم، ترجمهی رضا براهنی
وراثت مدام انتظارات تماشاگرش را به بازی میگیرد و این کار را به نحوی انجام میدهد که درون نظام فلسفی متن معنادار است. برای مثال میشود به معنای «پیروزی» و «شکست» در این جهان نگاه کرد. قاعدهاش این است که وقتی طرفینی بر سر یک قرارداد مذاکره میکنند، انعقاد آن و دستیابی هر یک از دو طرف به امتیازات مورد نظرشان را پیروزی در نظر بگیریم و در مقابل، عدم توافق و برهمخوردن معامله را یک شکست تلقی کنیم. همچنین طبیعی است که حصول توافق را نشانی از اجرایی شدن آن بدانیم. وراثت اما بارها، با این مفاهیم بنیادین بازی میکند و بسته به موقعیتی که در آن هستیم، بهشان معنای تازهای میبخشد.
پس از این فراز مهم، شیو تام را به قربانی کردن خودش برای لوگان تشویق میکند. در صحنهی بسیار آزاردهندهی از قسمت هشتم فصل سوم، با بیاعتنایی تمام به احساسات جریحهدارشدهی تام، دوست داشتن او را زیر سوال میبرد و نهایتا تام هم در ازای همهی اینها، از پشت به شیو خنجر میزند و نقشهی مشترک او و برادراناش را به باد میدهد. اگر پایان رابطهی دو شخصیت در فصل دوم قابلبازگشت بود، فرجام تلخ پیوندشان در انتهای فصل سوم، دیگر نهایی و تغییرناپذیر بهنظرمیرسد، نه؟ خب مسئله اینجا است که در جهان وراثت، هیچچیز حقیقتا «نهایی» نیست!
تغییرات امروز با تغییرات فردا خنثی خواهند شد؛ چون فصل پنجمی در کار نیست! در حقیقت وراثت چهار فصل دارد؛ همانطور که عالم هستی!
شیو که مدتها پیش وعدهی جانشینی را از لوگان گرفتهبود، پس از حذف کندال هم نفوذ و تاثیری در وقایع داخلی شرکت ندارد و به نظاره مینشیند که چطور برادر نهچندان جدیاش، بالاتر از او به دستِ راستِ لوگان در مذاکره با متسن تبدیل میشود. لوگان اما به شکلی قابلانتظار، رومن را با اتمام کارکردش دوباره دور میاندازد و وقتی خواهر و بردار، در حاشیهی عروسی کرولاین از قصد پدر برای فروش «ویاستار» باخبر میشوند، به وضوح میبینند که هیچگاه در رقم خوردن تصمیمات اصلی شرکت نقشی نداشتهاند و هردو صرفا در مسیر تحقق خواستههای کوچک و بزرگ لوگان بازی خوردهاند.

قضیه از این قرار است: یکی، به دیگری پیشنهادی داده است که لابد مطابق ارزیابی خودش به قدر کافی «سودبخش» است. اما به محض این که طرف مقابل پیشنهاد را با «خوشنودی» میپذیرد، ارزش توافق در نگاه پیشنهاددهنده پایین میآید! در جهان وراثت، هر دو طرف یک قرارداد نمیتوانند برنده باشند. اساسا «رضایت دوطرفه»، کمیاب و نادر است. برای همین، تقریبا تکتک دوتاییهای شخصی-عاطفی کاراکترها هم به بنبست میرسند. پس در این جهان، چیزی که در اصل اهمیت دارد، نه «سود» و نه توافق، بلکه اِعمال «سلطه» و وارد آوردن «آسیب» است.

آیا اتحاد فرزندان در پایان فصل سوم، قرار است بیداریِ دیرهنگام آنها را از کابوس دویدن در هزارتوی بیانتهای زندگی زیر سلطهی لوگان، رقم بزند و راه آزادی و رستگاری نهاییشان را پیش رویشان بگذارد؟ نه؛ چون طرح هوشمندانهی آنها، با خیانت تام، و همکاری مادرشان ناکام میماند. آیا این ناکامی نشاندهندهی همان «جدی نبودن»ای است که لوگان بچهها را به آن متهم میکند؟ خیر؛ چون آنها با اتکا به همان اتحاد، پدرشان را در خرید شرکت «پیرس» ناکام میگذارند. پس آیا کندال، شیو و رومن، ظرفیت این اتحاد را قدر میدانند و برای پیروزی نهایی به آن پایبند میمانند؟ اینطور نیست؛ چون به زودی تکرَویهای مخرب هر کدامشان آغاز خواهد شد.

جری (جی اسمیت کمرون) هم به این مسئله اشاره میکند که لبخند زدن طرف مقابل هیچگاه نشانهی خوبی نیست! رومن که به این جهان ناآشنا است، با تعجب از چیزی که میبیند، میپرسد: «اگر ما چیزی که میخوایم رو به دست بیاریم و اون هم چیزی که میخواد رو به دست بیاره…[مشکلی وجود نداره]» لوگان اما پاسخ تعیینکنندهای میدهد: «باید پیچوندشون. باید فریبشون داد. باید بهشون آسیب زد و بعد نشست و جیغ زدنشون رو تماشا کرد.»
پس کندال به انعکاس گناهان پدرش تبدیل شد و شیو بدون هیچ دستاورد حرفهای محسوسی، نفرت سرشارش از کرولاین را تبدیل کرد به بازتولید لجبازانهی مادرانگی معیوب او. اما تکلیف رومن چه میشود؟… او که از همان قسمت نخست سریال، حتی حاضر نیست احتمال مرگ پدرش را هم بپذیرد، در مواجهه با مرگ او هم جز به انکار رو نمیآورد و به شکل قابلانتظاری وقتی از این مرحله عبور میکند، فرومیپاشد. رومن پس از سالها آسیب و آزار فیزیکی از سوی لوگان، در نبود پدرش به دنبال آزارگر تازهای میگردد. گویی این تنها شکلی از توجه است که برای او معنایی دارد!
«ما، با خدایان، کارمان همان داستان مگس است و پسران بازیگوش؛ به بازی میکُشندمان.» – شاه لیر، پردهی چهارم، صحنهی نخست، ترجمهی محمود اعتمادزاده
اما در قسمت پایانی، پس از مواجههی نهایی کندال با شکست حتمیاش، رومن با بیانی که هم نشانی از خشم، هم حدی از استیصال و هم میزانی رهایی در خود دارد، بار دیگر خودش، برادرش، خواهرش و کل ظواهر فریبندهی پیرامونشان را «چرند» و «هیچ» میخواند. حالا دیگر از سادهانگاری شخصیت خبری نیست و حرفهایش -مطابق خصوصیات یک دلقک شکسپیری- بینش حکیمانهای دارند. پوچ و کنایهآمیز این که او در ابتدای مسیر هم همهی اینها را میدانست؛ اما باید یکبار به متن وقایع این جهان وارد میشد و صدمات ویرانکنندهای میدید، تا بتواند دمی در تنهایی بنشیند و به ماهیت احمقانهی زندگی جعلیشان پوزخند تلخی بزند!
بخش دهم؛ زندان شیشهای، قفسهای نامرئی و خورشیدی که داخل توالت خاموش شد!