در نسبت با راننده تاکسی، الگوی توسعهی دراماتیک آثار این سهگانهی تازه، سه مسیر را در پیش میگیرند. یا دقیقا مطابق با تجربهی شاهکار اسکورسیزی، آشنایی با غریبهی مسئلهساز، مرد منزوی را به مسیر تازهای سوق میدهد و طغیان را جانشین انفعال کنونیاش میکند (نخستین اصلاحشده)، یا باعث افشای راز تاریک گذشتهی او میشود (استاد باغبان) یا هر دو مورد (شمارندهی کارت). از آنجایی که هنگام ساخت نخستین اصلاحشده، از دو فیلم دیگر این سهگانه خبری نبود، آن اثر را میتوان شکلی از بازنگری شریدر بر شاهکار جریانسازش در نظر گرفت. درواقع، ارنست تولر همان تراویس بیکل (رابرت دنیرو) راننده تاکسی است که قبل از قیام انفجاری نهایی، در آغوش گرم عشق آرام میگیرد! گویی پیرمرد خردمند با آن فیلم، قصد گوشزد کردن چیزی را به خودِ جواناش دارد!
اگرچه منطقی نیست هیچ اقدامی را که نارول پس از ورود مایا به زندگیاش انجام میدهد، طغیان یا شورش علیه نظم حاکم در نظر بگیریم، به نظر میرسد فیلم قصد انتقال چنین ایدهای را داشتهباشد! همچنین وقتی افشای راز گذشتهی شخصیت را به ورود دختر مربوط میکنیم، باید در نظر بگیریم که در نظام علت و معلولی روایت، چنین ترتیبی وجود ندارد! درواقع، برخلاف فیلمنامههای قبلی شریدر، در متن استاد باغبان، ورود غریبهی مسئلهساز، هیچ وزن دراماتیک طبیعی پیدا نمیکند و پروتاگونیست هم در نتیجهی حضور او، هیچ عملی را انجام نمیدهد که معنایی داشته باشد!
همانطور که اشاره کردم، در استاد باغبان از رو آوردن شخصیت اصلی به آنارشی یا هر شکلی از فاعلیت موثر، در نتیجهی آشنایی با غریبهای تازهوارد، خبری نیست و حضور مایای جوان (کوئینتسا سوئیندل)، قرار است صرفا همان نور افتادن بر تاریکی گذشتهی پروتاگونیست و البته رستگاری نهاییاش را رقم بزند. اما سیلِ ایرادات ساختهی تازهی شریدر، با تمرکز بیشتر روی همین نکته آغاز میشود…
اما شریدر این الگو را با ساختهی تحسینشده و درخشان سال ۲۰۱۷ خود اختراع نکرده است! همانطور که هر فیلمبینی با خواندن چند پاراگراف بالا، یا تماشای هر کدام از این سه فیلم متوجه میشود، این آثار در حال بازسازی الگو و دستمایههای مهمترین اثر تمام کارنامهی هنری شریدر، یعنی راننده تاکسی (Taxi Driver) هستند.
جول اجرتون در نقش نارول راث روی پوستر فیلم استاد باغبان
وقتی نارول از ترس پی بردن مایا به هویت حقیقی او، تمایل دختر را پس میزند و زمانیکه در ادامه، داستان دخترِ درگذشتهی مرد تنها را میفهمیم، طبیعی است که تصور کنیم شریدر هم به غیر قابل باور بودن این رابطه آگاه است و قصد دارد ارتباط را به شکلی از پدرانگی/نگهبانی نارول برای مایا تغییر دهد (شغل شخصیت و مفهوم «باغبانی» هم میتوانست برای این شکل از مراقبت، زمینهی معنایی درستی را بسازد)؛ اما فیلم در کمال ناباوری، نهتنها به رابطهی جنسی دو شخصیت برمیگردد، که با ایدهی ازدواج (!) نارول و مایا، اساسا به یک پایان خوش رمانتیک میرسد.
استاد باغبان هم دقیقا روی همین الگوی داستانی و روایی بنا شده است. نارول راث (جول اجرتون)، یک نئونازی سابق، که برای پنهان کردن گذشتهاش، به شغل باغبانی در عمارت شخصی زنی ثروتمند به نام نورما هاورهیل (سیگورنی ویور) مشغول است. روزی نورما از ناورل میخواهد تا نوهی خواهر فقیدش را که یتیم شده است، بهعنوان کارآموز بپذیرد و برای برگشتن زندگی او به وضعی مناسب، مراقب او باشد. مطابق دو ساختهی پیشین شریدر، اینجا هم قرار است آشنایی مرد تکرو و مرموز با غریبهای متمایز از جمع، هم به افشای راز گذشتهی مرد منجر شود و هم او را در مسیر تازهای قرار دهد که نظم تکراری زندگیاش را متحول میکند.
به نظر میرسد شریدر، استاد باغبان را بیش از هر چیز، بهعنوان بخش سوم سهگانهی ناخواستهاش دیده و حالا و پس از موفقیت دو فیلم قبلیاش، بر این جنبهی اثر خودآگاهتر بوده است. ویژگیهای مختلفی در فیلم این نگاه را تایید میکنند. از منظر بصری، استاد باغبان عریضترین ابعاد تصویر را میان سه ساختهی اخیر شریدر دارد و لنز واید آنامورفیک مورد استفاده، ظاهرش را از نخستین اصلاحشده و شمارندهی کارت متمایز میکند. این را البته میتوان تمهیدی در راستای ثبت بیشتر محیط پیرامون و مناظر باغ گریسوود دید؛ اما با نگاهی کلیتر، گویی عریضتر شدن تدریجی تصویر در فیلمهای این سهگانه، شکلی از «گشایش» را در جهان پروتاگونیستهای منزویشان نمایندگی میکند. انگار مردان تنها و گناهکار شریدر، رفتهرفته از لاک خودشان بیرون میآیند و طعم زندگی حقیقی را میچشند. فرجام نسبتا کمهزینهی سفر شخصیتها در استاد باغبان، خوشبینانهترین پایان این سهگانه را رقم میزند.
ایثن هاک در نقش ارنست تولر روی پوستر فیلم نخستین اصلاحشده
شرح حال مردانی تنها، منزوی، کمحرف، کاریزماتیک، حرفهای و مرموز که در نظمی تکراری گرفتار هستند و روزمرگیها و افکارشان را در قالب یادداشتهایی شخصی مینویسند. این یادداشتها را از زبان خود شخصیتها و در قالب نریشنی گیرا میشنویم و زندگی کماتفاقشان را تا ملاقاتی تعیینکننده و مسئلهساز، به نظاره مینشینیم.
عشق یک دختر آفریقایی-آمریکایی و یک نئونازی سابق، آنقدر بعید و عجیب است که نشود معنای سیاسیاش را نادیده گرفت! نگاه سیاسی اساسا در جهان پل شریدر حضور پررنگی دارد. در همین سهگانهی اخیر و پیش از استاد باغبان، جنون و میل تخریب تولرِ نخستین اصلاحشده، به موضوع تغییرات محیط زیستی و تاثیر ویرانگر زندگی صنعتی بشر بر طبیعت ربط داشت و ترومای ویلیامِ شمارندهی کارت، از جنایات جنگی ارتش ایالات متحده ناشی بود.
استاد باغبان اما، جای اینکه به شکل هدفمندی آرام باشد، به شکل دردناکی کند است! در دقیقهی بیستم فیلم و پس از تماشای مشتی صحنهی خستهکننده، «راز گذشتهی شخصیت» بی هیچ زمینهی دراماتیک مرتبطی، بهناگهان و در تنهایی پروتاگونیست، افشا میشود! پس آشنایی او با مایا، برخلاف مواجههی ویلیام و کرک در شمارندهی کارت، از این منظر بهخصوص، کارکرد دراماتیکی ندارد. آنچه شریدر در رابطهی میان دو شخصیت هدف گرفته، ظاهرا عشق و رستگاری حاصل از آن است. قرار است یک دختر یاغی بیست و خردهای ساله، با ظاهری و رفتاری متعلق به نسل z، شیفتهی یک باغبان مرموز و میانسال شود. رابطهی نامعمولی است؛ اما تاریخ سینما رابطهی نامعمول کم ندارد! باید دید فیلم برای شکلگیری باورپذیر این عشق مقابل دوربین، چه تمهیدی به کار میبندد؟
شمارندهی کارت (The Card Counter)، روایتگر داستان ویلیام تل با نام حقیقی ویلیام تیلیچ (اسکار آیزاک) بود. یک بازجوی سابق ارتش ایالات متحدهی آمریکا، که پس از گذراندن دورهای نزدیک به ده ساله در زندان، روزهایش را به قمار در کازینوهای مختلف سپری میکرد و در این کار مهارت زیادی داشت. اما سرزدناش به یک کنفرانس نظامی در حاشیهی یکی از سفرهایش، او را با شبحی از گذشته مواجه میساخت. سرگرد جان گوردو با نام حقیقی جان راجرز (ویلم دفو)، که مسئول شکنجههای تکاندهنده و اعمال وحشیانهی زیادی علیه زندانیان ابوغریب در حاشیهی جنگ عراق بود و بابت همین، ترومای جبرانناپذیری را هم بر وجود زیردستاناش نظیر ویلیام به جا گذاشته بود.
آنچه در سهگانهی تازه و نگاه دههی هشتم زندگی شریدر، در نسبت با جهانبینی ۲۶ سالگیاش تغییر کرده، باور به «زن» و «عشق» بهعنوان چارهی حقیقی رستگاری است
عریضتر شدن تدریجی تصویر در فیلمهای این سهگانه، شکلی از «گشایش» را در جهان پروتاگونیستهای منزویشان نمایندگی میکند
استاد باغبان به ماکت یک فیلم واقعی شبیه است! مانند متنی که یک شیفتهی پل شریدر، در تقلید الگوی آشنای او نوشته؛ اما بهترین کارکرد قابلتصورش، مطالعهی آن با هدف برجستهتر شدن امتیازات آثار بزرگ شریدر است!
از منظر سیاسی، این متن چه معنایی پیدا کرد؟ البته، مایا از نارول وعده گرفت که تتوهای نژادپرستانهاش را پاک کند! دیگر چه؟ تقابل با موادفروش بیسر و پا، چه ارتباطی به خوانش سیاسی دارد؟ آیا مایا نگاه نارول را تغییر داد و باعث تحول افکار پوسیدهی او شد؟ مگر اصلا نارول هنوز به این افکار باوری هم داشت؟! در کدام عمل یا حرف امروز شخصیت، اثری از تاریکی گذشتهاش دیده بودیم؟ وقتی او خود به خود از منظر فرهنگی و سیاسی با معیارهای روز همخوان است، چه نیازی بود به آشنایی با دختر و تحول فرضی ناشی از آن؟
تولر به عمق ویرانی جهان پیراموناش چشم میگشود، شروع به زیر سؤال بردن ایماناش میکرد، امید به اصلاح بشر را از دست میداد، از لاک خودش بیرون میزد و آماده بود تا در تکمیل مأموریت ناتمام مرد جوان، خودش و حضار رویداد ۲۵۰ سالهی کلیسا را یکجا روی هوا و به سوی رستگاری بفرستد! اما شکلگیری نوعی از رابطهی عاطفی میان تولر و مری، کشیش رنجور را از میلاش به نابودی خودش و دیگران خلاصی میبخشید. عشق، چارهی وضعیتی میشد که ظاهرا چاره نداشت.
پس آن تغییر نگاه و طغیان حاصل، که در غیاب عاشقانهای باورپذیر، باید تنها کارکرد دراماتیک مایا در متن را رقم بزند، نمیتواند به این ایدهی سیاسی بیارتباط باشد. مایا قرار است بهعنوان نمایندهی تغییرات ترقیخواهانهی فرهنگی جامعهی آمریکا، وجود فاشیست نفرینشده را از گناه بشوید و با تشویق او به قیام علیه وضع موجود زندگیاش، از انفعال کشندهاش رهایش کند. اما آیا سیر دراماتیک فیلم چنین مراحلی را طی میکند؟
نخستین اصلاحشده (First Reformed)، روایتگر ماجرای کشیش بیماری به نام ارنست تولر (ایثن هاک) بود که آشنایی با یکی از مراجعاناش به نام مری (آماندا سایفرد)، زندگیاش را تغییر میداد. مری به تولر از نگرانیاش دربارهی شوهرش مایکل (فیلیپ اتینگر) میگفت. اینکه عضویت در گروهی از فعالان محیط زیست، مایکل را عوض کرده و او خانهنشین شده است. سر زدن تولر به خانهی مری و گفتوگو با مایکل، چیزی را در کشیش مومن تغییر میداد و وقتی با صحنهی خودکشی مردِ برآشفته مواجه میشد، زندگیاش در مسیر تازهای میافتاد.
اسکار آیزاک در نقش ویلیام تیلیچ روی پوستر فیلم شمارندهی کارت
به شکلی طعنهآمیز، حادثهی محرک دیرهنگام متن، نه با فاعلیت نارول یا تاثیر مایا، که با تصمیم نورما به اخراج باغبان خبرهاش شکل میگیرد! نارول و مایا راهی سفری مشترک میشوند و همین فیلم را کمی از رخوت دقایق پیشیناش درمیآورد. اما زمانیکه این سفر آغاز میشود، مقصد دراماتیکی برای آن در ذهن داریم؟ مطلقا اینطور نیست. فقط ماجرای کتک خوردن مایا از مواد فروش و پارتنر سابقاش آرجی (جرد بنکنز) را داریم؛ که اهمیت آن در روایت هیچگاه روشن نمیشود. بااینحال فیلمنامهی شریدر، با این شخصیت مانند آنتاگونیست فیلم برخورد میکند و وقتی او و دوستاش به باغ گریسوود حملهور میشوند، تقابل نهایی با او، نقطهی اوج روایت را اشغال میکند!
نکتهی نخست دربارهی این رابطه، فقدان مطلق هر نوع قابلتصوری از شیمی میان دو شخصیت است. هیچرقمه نمیتوان باور کرد که آنچه در صحنههای دونفرهی این دو میبینیم، موید توسعهی تدریجی یک رابطه باشد. نارول و مایا از منظر فکری هیچ اشتراکی با یکدیگر ندارند، بینشان هیچ نوع محسوسی از کشش جنسی در جریان نیست (الگوی کارگردانی و شکل فیلمبرداری تخت و خستهکنندهی اثر هم به قدری از فقدان جزئیات رنج میبرد و آنقدر هر لحظه را بافاصله پی میگیرد که ارتباطی میان حواس تماشاگر و حالوهوای صحنهها برقرار نشود) و هیچکدام از لحظات مشترکشان را هم نمیتوان «رمانتیک» توصیف کرد.
ویلیام در حاشیهی همان کنفرانس، با پسر جوانی به نام کرک (تای شریدان) هم مواجه میشد و سر در آوردن از انگیزهی پسر، کافی بود تا ایدهای کهنه به ذهن ویلیام بازگردد: انتقام از گوردو. ویلیام تلاش میکرد خودش و پسر را از این وسوسه دور کند و در نقش پدر کرک، زندگیاش را سر و سامان ببخشد. اما تکروی کرک در انتقام از گوردو، پسر جوان را به کشتن میداد و ویلیام را ناچار به عملی کردن میل کهنهاش میکرد. در پایان، کهنهسرباز آشفته، خودش را تحویل پلیس میداد، دوباره به زندان میافتاد و جز در عشق تازهاش به لالیندا (تیفانی هدیش)، برای آیندهاش امیدی به رستگاری نمییافت.
علاوهبر این، استاد باغبان در نسبت با سینمای خشمگین پل شریدر، خشونت و شرارت بهمراتب کمتری را دارد. در آن تنبیه فیزیکی نهایی دو پسر، جای کشتنشان، حد طعنهآمیزی از دعوت به پرهیز از خشونت را هم میتوان دید. این نگاه، البته موتیف واضحی در سهگانهی «مردی در اتاق» بوده است (خنثی شدن استعاری بمب با گرمای عشق در پایان نخستین اصلاحشده، یا خودداری دوربین از نمایش خشونت نهایی در شمارندهی کارت)؛ اما در استاد باغبان بروز بیشتری دارد. این فیلمی بهمراتب لطیفتر از دو اثر قبلی شریدر است. پایان دادن به این سهگانه با غلبهی روشنی و لطافت، ایدهی خیلی خوبی است. فقط کاش فیلمی که قصد پیادهسازی این ایده را دارد، از استاد باغبان بهتر بود!
مرد تنها و منزوی، محوریت یک شغل و ویژگیهایش بهعنوان استعارهای برای وضعیت روانی شخصیت و همچنین مایههای تماتیک متن، دفترچهی یادداشت و نریشن پروتاگونیست، ایدههای سیاسی دربارهی کشور و جامعه، و میل به خشونت و تخریب در قالب راه تغییر «وضع کنونی»، جملگی در راننده تاکسی هم حاضر بودند. آنچه در سهگانهی تازه و نگاه دههی هشتم زندگی شریدر، در نسبت با جهانبینی ۲۶ سالگیاش تغییر کرده، باور به «زن» و «عشق» بهعنوان چارهی حقیقی رستگاری است.
ادامهی نوشته، داستان هر سه فیلم نخستین اصلاحشده، شمارندهی کارت و استاد باغبان را افشا میکند
در نخستین اصلاحشده و شمارندهی کارت، آنچه باعث کشش تجربهی فیلم برای مخاطب میشد، انرژی تاریک نهفته در پس آرامش اثر بود. این احساس که چیزی در این جهان میلنگد و شخصیت اصلی با محبوس ساختن خودش داخل یک روتین محدود، قصد نادیده گرفتن افکار و امیال تاریکی را دارد. این را هم طریق فضاسازی و ریتم سنجیدهی فیلم حس میکردیم، هم در نریشن میشنیدیم و هم در حادثهی محرک موثر متن میدیدیم. پرفورمنس ایثن هاک و اسکار آیزاک هم به رغم صورت سنگی و نقابی که مانع بروز صریح احساسات است، این تنش و آشوب درونی شخصیت را انتقال میداد.
در این رویارویی، نارول کشتن دو پسر را به مایا پیشنهاد میدهد (این با مسیری که قصه پیش گرفته بود، چه نسبتی دارد؟)؛ اما مایا به شکلی که از هر آدم سالمی انتظار میرود، این ایده را رد میکند! خودِ نارول اما برای اینکه به آرجی و دوستاش درسی بدهد، کمی کتکشان میزند و تمام! به یک گفتوگو با نورما و اعلام خبر ازدواج دو شخصیت میرسیم و نهایتا همان پایان رمانتیک! آیا باید ایستادن نارول مقابل نورما را نقطهی اوج روایت در نظر بگیریم؟ کدام جنبهی متن ما را به سوی چنین برداشتی هدایت میکند؟ مگر نارول برای تغییر وضعیت زندگیاش انگیزهای داشته یا دارد؟ مگر در شکل رابطهی او با زن ثروتمند، سلطه و تحمیلی را شاهد بودهایم که خروج شخصیت از آن، رهاییاش را رقم بزند؟ اصلا مگر خروجی در کار است؟ نورما که مدیریت باغ را پیشتر به نارول واگذار کرده بود. نارول هم که برای از سر گیری کارش اعلام آمادگی میکند و کلبهای در همان باغ را برای زندگی مشترک با مایا برمیگزیند. زن، مقاومت موثری دربرابر خواستهی نارول ندارد و تسلیم نهاییاش هم با فاعلیت پروتاگونیست رقم نمیخورد! در نتیجه تقابل با او، جای نقطهی اوج طبیعی روایت، حکم تلاش برای تحمیل کشمکش به متنی خالی را دارد. آن هم زمانیکه دیگر خیلی دیر شده است!
استاد باغبان به ماکت یک فیلم واقعی شبیه است! مانند متنی که یک شیفتهی پل شریدر، در تقلید الگوی آشنای او نوشته؛ اما بهترین کارکرد قابلتصورش، مطالعهی آن با هدف برجستهتر شدن امتیازات آثار بزرگ شریدر است! اثری که ظاهرا باید اقلا دو یا سه بار دیگر بازنویسی میشده است؛ تا به وضعیت قابلساخت برسد. فیلمنامهی استاد باغبان، از ایدهی محرک حقیقی، کشمکش دراماتیک، نقاط عطف موثر، نقطهی اوج مرتبط و جمعبندی معنادار خالی است. اجرای خام و بیانرژی فیلم هم، جای دستیابی به ریتم و حالوهوای گیرای آن جنس از «سینمای آرام» که در سهگانهی متاخر، مطلوب شریدر بوده است، در فقدان مطلق ایدههای بصری و میزانسنهای غنی، این تهی بودن فیلم از انرژی دراماتیک را فریاد میزند.
«مردی در یک اتاق» نام مستند کوتاهی بود که الکس راس پری در سال ۲۰۲۰ دربارهی پل شریدر ساخت. اگرچه با نگاهی کلیتر میشود سبک شخصی برخی از فیلمنامههای شاخص شریدر را با چنین ترکیب از کلمات توصیف کرد، این روزها این عنوان را برای اشاره به سه ساختهی اخیر مولف برجستهی آمریکایی به کار میبرند. آثاری که شریدر در ابتدا بهعنوان یک سهگانه نمیدیدشان؛ اما تشابهات داستانی، روایی و تماتیک آنها، به شکلی ناخواسته در یک مجموعه قرارشان داد.
تحریریه مجله بازی یک گیمر