بنابراین این داستانی دیگر از مواجهه خیر با شر و یا انسان در برابر طبیعت نیست. بلکه کاوشی تلخاندیشانه در ماهیت انسانی است. اینکه چگونه برخی تاریکترین بخشهای وجودشان را بیمحابا به نمایش میگذارند، برخی چگونه آن را پنهان میکنند و مابقی چگونه خود را به خواب میزنند. البته آبهای شمالی نشان میدهد که گویی برای همه ما موقعیتهایی وجود دارد که ناچاریم با هیولای درون خود روبرو شویم. شاید همین آگاهی است که هنری را اینگونه به ورطه سیاهی میکشاند. البته در این میان آدمهایی هم هستند که به دنبال روشناییاند. از جمله شخصیت با ایمان و باورمند اُتو که در دنیای بیخدایان و بیاعتقادان ساکنان کشتی، تکافتاده و تنها بنظر میرسد. او است که به واسطه ایمان خود گویی آینده شومی که در انتظارشان هست را میبیند.
جدال میان سامنر و هنری، هسته اصلی تنشآمیز داستان آبهای شمالی را شکل میدهد. دو آدم در ظاهر متعلق به دو دنیای بسیار دور از هم – یکی متمدن و دیگری یک هیولای واقعی با خشونتی بدوی – که هر دویشان توانایی زیادی در دریدن و شکافتن بدن دارند
داستان آبهای شمالی در هر قسمت خود وارد یک مسیر تازه میشود. به گونهای که گاهی هر کدام از این بخشها شبیه یک فیلم مجزا بنظر میرسند
سامنر در طول این سفر با یک شکارچی بیرحم و وحشی وال، هنری درکس (کالین فارل)، روبرو میشود. مردی بیاحساس که به تمام اصول اخلاقی و انسانی بیتوجه است و تنها به ندای غریزهاش گوش میدهد. برای او کشتن امری اجتنابناپذیر و همچون میلی است که باید ارضا شود. جدال میان سامنر و هنری، هسته اصلی تنشآمیز داستان آبهای شمالی را شکل میدهد.
سریال در قسمت اول، هر دوی این شخصیتها را در کنار کاراکترهای فرعی به ما معرفی میکند. هنری یک موجود لاابالی دائمالخمر است که برای یک بطری الکل حاضر است حتی روی کفشهای خود قمار کند. از آن طرف با سامنر آشنا میشویم که با زیرکی میخواهد برای سفر طولانی پیش روی خود، شربت تریاک بیشتری فراهم آورد. سامنر نیز برای غلبه بر دردهای فیزیکی خود – و یا ترومایی که درگیر آن است (یادگاری از گذشتهاش) – به تریاک اعتیاد دارد. آن دو بدون آنکه از وجود یکدیگر خبر داشته باشند از کنار یکدیگر عبور میکنند و از همان خیابانی میگذرند و یا وارد همان کافهای میشوند که دیگری دقایقی قبل در آن حضور داشته است.
پس از اینکه کشتی در اثر برخورد با یخهای قطبی – و البته با مداخله عمدی کاوندیش – غرق میشود، سریال به یک داستان بقا تغییر مسیر میدهد. جایی که اندک شخصیتهای زنده مانده مجبورند بدون غذا، سرمای کشنده زمستان قطب را تحمل کنند. هرچند خطری که از جانب هنری متوجه آنها است به هیچوجه کمتر از تهدید طبیعت نیست. آدمهایی مانند کاوندیش و هنری حتی در آن شرایط جهنمی نه تنها از طمع و حیلهگیریهای خود دست برنمیدارند بلکه هرچه بیشتر عمق شرارت خود را نمایان میکنند. البته اینکه شخصیتها امکانی برای خروج از آنجا ندارند، کمی غیرمنطقی بنظر میرسد.
همچنین مقدمهچینی سریال این انتظار را در ما به وجود میآورد که در این سفر دریایی احتمالا پرماجرا، تهدید واقعی نه در دنیای بیرون کشتی بلکه در داخل آن نهفته است. در نتیجه، سریال ماجراجوییها و خطرهای بیرونی را تا آنجایی که به داستان مربوط میشود کمرنگ میسازد تا روی داستان آدمهای درون کشتی و تقابلها و دسیسههایشان تمرکز کند. حتی ماجرای غرق شدن کشتی که بدون صرف وقت زیاد و جلوههای نمایشی هیجانانگیز اتفاق میافتد بخاطر توطئهای درونی رخ میدهد. جایی که کاوندیش و کاپیتان برونلی با نقشه بکستر (مالک کشتی) میخواهند کشتی را بخاطر پول بیمه به عمد غرق کنند. داستانی که سریال از ورای آن به درون ذهن انسان و تاریکترین بخشهای وجودش، نفوذ میکند.
در مجموع میتوان گفت اگر عاشق حماسههای دریایی هستید، از تماشای آبهای شمالی دست خالی باز نخواهید گشت. به ویژه اینکه فیلمبرداری در لوکیشنهای واقعی و سرمای سوزان مجمع الجزایر سوالبار در اقیانوس منجمد شمالی، کیفیتی چشمگیر به سریال بخشیده است. تضاد میان سفیدی یکدست دنیای پیرامون و سیاهی دنیای درون آن، تباهی و شکنندگی انسان را در پهنه طبیعت نشانه میگیرد. سفری که سامنر متفکر و اهل کلمه را در مجاورت دنیایی بدوی قرار میدهد. از طریق سفر به درون چنین دنیایی است که سامنر به عنوان یک پزشک روشنفکر در نهایت گویی مجبور میشود اعتراف کند که غریزه بیرحمانه بقا بر هر چیز دیگری برتری دارد. زمانی که او در میان سرما و بوران کشنده قطب برای زنده ماندن یک خرس قطبی را میکشد تا بتواند در درون او پناه بگیرد.
دوئل میان سامنر و هنری، تقابل میان دو ایده مختلف است: تقابلی میان سامنر که باور دارد انسان چیزی فراتر از تمایلات حیوانی است و هنری که با رفتار وحشیانه خود به نوعی مقابل این ایده قرار میگیرد. البته تقابل میان سامنر و هنری آنچنان که انتظار میرود، ابعاد پیچیده و عمیقی پیدا نمیکند.
ما فقط از همان ابتدا میبینیم که هنری درکس هیولایی است که به خود و وضعیتی که در آن است افتخار میکند. آدمی که گویی هیچچیز به اندازه تماشای نابودی جهان و سیاهیهای بشر او را خشنود نمیسازد. البته جلوه ترسناک و کاریزماتیکی که کالین فارل به شخصیت هنری بخشیده است، باعث میشود که این کاراکتر تا حدی برایمان متقاعد کننده باشد.
بخشی از آن به دلیل شخصیتپردازی تقریبا یکنواخت و تکبعدی کاراکتر هنری است. فیلمنامه نه جسارت لازم را دارد که او را به عنوان شری مطلق مجسم کند و نه قادر است جلوهای انسانی به این موجود هیولایی ببخشد. کاراکتری که از پیشینهاش اطلاعات چندانی نداریم و نمیدانیم که چگونه به چنین هیولایی تبدیل شده است. در واقع کاراکتر هنری صرفا یک جانور ناتوان از تفکر نیست. حتی گاهی رفتارهای او این تصور را ایجاد میکند که شهرتش به عنوان یک موجود بیرحم و شیطانی راهکار او برای زنده ماندن در این دنیای بیرحم است. اینکه تصویر او به عنوان یک آدم بدذات در واقع نه بازتابی از خود واقعی او بلکه محصول شرایط پیرامونیاش است. اما با وجود تلاشهایی که در فیلمنامه صورت گرفته است، کاراکتر هنری عمق و پیچیدگی چندانی از خود نشان نمیدهد.
آنها ترجیح میدهند بجای آنکه از قایقهای خود برای رفتن از آنجا استفاده کنند، آنها را برای گرم کردن خود بسوزانند. این در حالی است که مدتی بعد گروهی دو نفره از اینوئیتها را میبینیم که به راحتی به سمت جایی که آنها اسکان دارند پارو میزنند. ظاهرا تماشای اینکه چگونه یک گروه صیاد حرفهای برای بقای خود به دو آدم بومی وابسته میشوند، ایدهای جذابتر است. در نتیجه منطق داستانی در اینجا تا حدودی قربانی این ایده جذاب میشود. همچنین به غیر از یکی دو سکانس ما این آدمها را چندان در موقعیتهای طاقتفرسا و سخت نمیبینیم. حتی گاهی میبینیم که شخصیتها بدون آنکه کلاهی بر سر داشته باشند در محیط بیرون آنجا پرسه میزنند.
اما خود هنری و درکس و سایر خدمه بختبرگشته این کشتی، بدون آنکه خود بخواهند بازیچه نقشه شریرانه مالک کشتی بکستر (تام کورتنی) هستند. سرمایهداری لاشخورصفت که دیگر تمایلی به صنعت در حال مرگ صید نهنگ و فوک ندارد و میخواهد با طرح نقشهای کشتی خود را نابود کند. توطئهای که فقط کاپیتان برونلی با بازی استیون گراهام و یکی از خدمه کشتی مایکل کاوندیش (سم اسپرول) از آن خبر دارند. به این ترتیب، اعضای این کشتی راهی سفری بدون بازگشت میشوند. بهرحال این اودیسهای در باب تکبر، طمع و غرور مردانه است که یک مردانگی سمی در حال نابودی را به تصویر میکشد.
اندرو هیگ سعی کرده است با کمرنگ کردن وقایع بیرونی و خطوط داستانی، بیشتر از هر چیزی بر شخصیتهای خود و روابط میان آنها تمرکز کند